سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدای سبحان آدم را در خانه ای سکونت داد که وسائل زندگی اش فراوان [امام علی علیه السلام]
نغمه ساز
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • هوالمحبوب

     

    آنچه باقی می ماند ، اعمال و رفتار نیکی است که از خود به جا می گذاریم ؛ خاطره هایی شیرین که بازخوانی آن ، نغمه ساز دلهای بی قرارمان خواهد بود.

                                                                    علی اکبر والایی                               

                                                                                                            

     

    اشک سوزان

     

    آن سال تابستانی داغ و سوزان بود . آب می خوردیم و عرق می ریختیم . توی کوچه هفت سنگ بازی می کردیم و توپ در دست  به دنبال یکدیگر می دویدیم . بزرگترها از دیدن ما دراین حال متعجب می شدند. یادمان رفته بود که هوا چقدر گرم است و در این هوا نفس کشیدن هم سخت است . چه رسد به اینکه بخواهی بدوی و فعالیت بدنی بکنی .

    ظهر یکی از همان روزها شدت گرما به حدی بالا رفته بود که سطل سطل آب به سرمان می ریختیم و می رفتیم و می خوابیدیم جلوی پنکه . آن سالها خیلی ها کولر آبی نداشتند . خانواده ما هم جزء همین خیلی ها بود . همانطور که تلویزیون هم نداشتیم مثل خیلی های دیگر . گذشته از این چون خانواده ام مذهبی بودند ، استفاده از تلویزیون و رادیو و گوش دادن به موسیقی پخش شده از این وسایل را حرام می دانستند . خلاصه اینطوری بود که همیشه وقت بیشتری برای بازی داشتیم و حتی در ظهرهای گرم تابستان ،  بعد از خوردن ناهار هم ، طاقت ماندن در خانه را نداشتیم . اما آن روز ، روز سختی برای من بود .  مادر تهدید کرده بود که اجازه نمی دهد از خانه بیرون بروم . بیشتر مراعات حال همسایه ها را می کرد و نمی خواست ظهر در کوچه سر و صدا راه بیاندازیم . برای همین آن روز با بچه ها قرار زمین فوتبال محله را گذاشته بودیم . چون آنها هم کم و بیش  مشکل مرا داشتند .  زمین فوتبال در زمین وسیعی دور از فضای خانه های  مسکونی محله بود . اما مادر با همین هم مخالف بود و تصمیمش را گرفته بود تا آن روز نگذارد از خانه بیرون بروم . گرمای طاقت فرسا از یک سو و از سویی  این مخالفت های مادر با برنامه های بازی و قرار و مدارهایم  سخت کلافه ام کرده بود . آرام و قرار نداشتم . مدام به حیاط می رفتم . سطل آب را درون آب حوض فرو می بردم و بر سر می ریختم و به داخل اتاق باز می گشتم و طاق باز خودم را رها می کردم جلوی پنکه و دقایقی بعد همین عمل را تکرار می کردم . مادر این حال مرا که دید ، گفت : این قدر گرمت است و می خواهی بروی بیرون ؟!

    گفتم : نخیر هیچ هم گرمم نیست . فقط عصبانی هستم !

    مادر خنده اش گرفت ، اما رویش را برگرداند تا مبادا خنده اش را ببینم .

    ناهار را با بی میلی خوردم و زودتر از همیشه از سر سفره غذا برخاستم و به حالت قهر رفتم توی حیاط ! کنار تک درخت انگور حیاط نشستم و با مورچه هایی که از سر و کول هم بالا می رفتند و توی باغچه کوچک حیاط وول می خوردند ، گرم بازی شدم . سطل را از آب حوض پر کردم و ریختم توی باغچه پای درخت . باغچه کوچک بود و با همان یک سطل پرآب شد . مورچه ها در میان آب شناور شدند و شروع کردند به دست و پا زدن و به دور خود چرخیدن . تکه پوست خشکیده چوبی  را در میان آب انداختم و مورچه ها یکمرتبه مانند آنکه از غیب  قایق نجاتی دیده باشند ، خودشان را به آن آویختند و نفسی تازه کردند . دقایقی طولانی سرم با بازی با مورچه های گرم شد . یکمرتبه به یاد قرارم افتادم و به خود آمدم . ناخودآگاه به طرف در حیاط دویدم . دست پیش بردم . در باز نشد . در قفل بود . با خشم به درون اتاق بازگشتم . مادر دراز کشیده بود و خود را به خواب زده بود و یا براستی خوابیده بود . نفهمیدم . با بی حالی پیش رفتم و  طاق باز مقابل پنکه درازکش شدم . بغض گلویم را فشرد . بالا ی سر ، نگاهم به پره های پنکه بود که به سرعت می چرخید و پنکه با حرکت یکنواختی رویش را به چپ و راست می گرداند و باد گرمی را به اطراف می پراکند . در این حال یکمرتبه متوجه حرکت کند پنکه شدم . حالا لحظاتی بود که پنکه از صدا افتاده بود و حرکت پره اش لحظه به لحظه کند و کندتر می شد . چند لحظه بعد پره به طور کامل از چرخش باز ایستاد و در حالیکه نگاهش به سوی مادر بود بر جا متوقف شد . در این حال ،  نگاه من نیز به سوی مادر چرخید . مادر با یک حرکت کند ، بر جا غلتید و از جا برخاست و نیم خیز نشست و در حالیکه پشت سر ، دست به سوی باد بزن دستی اش می برد ، گفت : وای ی خدا مردم از گرما ! آخر الآن چه وقت رفتن برق بود ؟

    توی دلم گفتم : حقت است ! حالا ببین اذیت کردن چه مزه ای دارد !

    مادر انگار متوجه این نجوای درونی ام شده باشد ، یک لحظه از گوشه چشم نگاهم کرد . انگار که براستی تشر زده باشد ، با این نگاهش ، خودم را عقب کشیدم و به صدایی ضعیف نالیدم : کلید را بده ، می خواهم بروم بیرون !

    مادر جوابم را نداد و باد بزن در دستش به سرعت به چرخش در آمد . یک باد بزن دیگر هم کنار دست مادر بود ،  اما من در آن لحظات  حوصله باد زدن خودم را نداشتم . دقایقی که گذشت . داغی حرارت تنم را به خوبی حس کردم . می خواستم بادبزن دوم را از کنار دست مادر بردارم . اما لجم گرفته بود که مثل پیرزنها ننشینم توی اتاق وخودم را باد بزنم ! از طرفی به شدت کلافه بودم . فکری به سرم زد . از جا برخاستم . لباسهایم را از تنم کندم و به گوشه ای از اتاق انداختم و دویدم به طرف حیاط . بی مقدم جفت پا پریدم توی حوض . آب حوض به اطراف پاشید و از چند سو لب پر شد و بیرون ریخت . ناگهان سرمای کرخت کننده ای به تنم هجوم آورد .  خیلی زود به همراه خنکای آب ، شادی وصف ناپذیری  در وجودم رخنه کرد .  لحظه ای متوجه مادر شدم که از پنجره نگاهم می کرد . به گمانم مادر مردد بود که این حرکت من برای رهایی از شدت گرما بود و یا رفتاری بود به نشانه فرو نشاندن خشم . و یا هر دوی اینها !  دقایقی در میان حوض آب تنی کردم و لحظاتی هم نفس را در سینه حبس کردم و با سر به  درون آب فرو رفتم . خنکای آب چنان دلچسب بود که برای لحظاتی همه چیز را از یاد بردم . می خواستم از شادی فریاد بزنم ! اما فکر مادر و زندانی شدنم در خانه ، مرا از این واکنش  طبیعی باز نگه ام داشت . اصرار داشتم خودم را ناراحت و دلخور نشان بدهم . اگر چه می دانستم  این رفتارم ، به احتمال قوی ثمری در پی نخواهد داشت .

    از حوض  بیرون آمدم و برگشتم به داخل اتاق .  دیدم مادر طاق باز درازکشیده است و همچنان باد بزن را در دست  به طرف صورتش  می چرخاند . لباسهایم را به تن کردم . عجیب بود . نشاط بی سابقه ای را  در وجودم حس می کردم . حالا هیچ چیزی از آن  گرما نمی فهمیدم . ناخودآگاه نگاهم به روی ساعت روی طاقچه افتاد . بیش از یک ساعت از موعد  قرارم با بچه ها  گذشته بود . از اتاق بیرون رفتم و در حیاط شروع به قدم زدن  کردم . حالا قسمتی از حیاط که درخت مو در آن قرار داشت ، سایه شده بود و گنجشگها در لابلای شاخه ها ورجه ورجه می کردند . لحظاتی ایستادم و به تماشای گنجشگها . به آزادی شان غبطه خوردم . فکر کردم چقدر راحت به هر سو پر می کشند . در همین وقت ناگهان فکر شیطنت آمیزی به ذهنم راه یافت . آهسته در همان حالیکه قدم می زدم ،‌خود را به در حیاط نزدیک کردم . از همان فاصله ، از قاب پنجره  نیم نگاهی به داخل اتاق انداختم . مادر همچنان درازکش بود و باد بزن در دستهایش می چرخید . آهسته دست در جیب شلوارم انداختم و سکه ای را که برای خرید نوشابه نگه اش داشته بودم ، بیرون کشیدم و به وسیله سکه چند ضربه متوالی به در زدم و زود خود را عقب کشیدم و وانمود کردم که همچنان در حال قدم زدن هستم . از نیم خیز شدن مادر متوجه شدم ، مادر متوجه صدای در حیاط شده است . به طرف اتاق برگشتم و گفتم : مادر انگار کسی پشت در است .

    نقشه ام گرفته بود . مادر به آرامی دست به زیر فرش برد و کلید را از آن میان بیرون کشید و گفت : بیا برو در را باز کن و ببین کیه !

    کلید را از دست مادر گرفتم و جلدی دویدم به طرف حیاط . کلید را به قفل انداختم و در را باز کردم . و بلافاصله  به صدای بلند با شخصی خیالی شروع به صحبت کردم .

    سلام ... نه من نمی آیم . مادرم اجازه نمی دهد ! .... چیکار کنم ، خب اجازه نمی دهد ... نه خودتان بروید بازی کنید !

    و در را بستم . جوری که صدای بسته شدن در حیاط را مادر بشنود . و تندی برگشتم داخل اتاق و قبل از آنکه مادر چیزی بپرسد ، گفتم : دوستم ناصر بود . بهش گفتم که شما اجازه نمی دهید و من هم نمی توانم بروم . 

    و پیش رفتم و کلید را در دستهای مادر گذاشتم . مادر همان طور که درازکش بود کلید را از دستم گرفت . لحظه ای مردد نگاهم کرد و بادبزن دوباره در دستهایش به چرخش در آمد .

    به حیاط برگشتم و وانمود کردم که همچنان در حال تفکر و قدم زدن هستم . از قاب پنجره  ، آهسته نگاهی به مادر انداختم . صورتش به سوی مخالف بود و حیاط را نمی دید . انگار که چشم گذاشته باشد تا من قایم بشوم . چشم از قاب پنجره گرفتم . نفس را در سینه حبس کردم و آهسته به در نزدیک شدم . در را با فشار به طرف بیرون فشار دادم و در همان حین آهسته زبانه قفل را کشیدم و در را باز کردم . از میان در آهسته خودم را به بیرون سر دادم و در را با احتیاط تمام پشت سرم  بستم . کوچه خلوت بود . هیچ عابری دیده نمی شد . نفسی را که در سینه حبس کرده بودم ، حالا  رها کردم . به سرعت ،  به سوی زمین فوتبال ، شروع به دویدن کردم . میان راه ،  باد سوزانی  به صورتم  می وزید و چشمانم را می سوزاند . همچنان به سرعت می دویدم و به هیچ چیزی فکر نمی کردم . اشکی که  توی چشمانم جمع شده بود ، حالا همراه باد داغ  به سر و گردنم  می پاشید . نمی دانم اینها از خوشحالی  بود و یا اینکه ناراحت  مادر بودم و کلکی که به او زده بودم .

     

    تهران - تابستان 85

     

     



    علی اکبر والایی ::: شنبه 85/8/6::: ساعت 12:15 صبح
    نظرات دیگران: نظر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 62
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدید :13869

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<

    >>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نغمه ساز

    >>لوگوی دوستان<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<