سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را بجویید هرچند در ژرفای دریا فرو روید و خونتان بریزد . [امام صادق علیه السلام]
نغمه ساز
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • سفر به غرب ، همراه رئیس جمهور

    (قسمت ششم)

     

    قدم تند می کنم و می روم به سمت درب خروجی . کوچک خان و همراهم آنسوتر در انتظار ایستاده اند . سوار خودرو که می شوم ، کوچک خان پر گاز می تازد تا در میان جمعیتی که در حال خروج از ورزشگاه هستند ، گرفتار نیاید . و با مهارتی که به خرج می دهد ، پیش از آنکه جمعیت ، راه اصلی را بند بیاورد ، از خیابانهای اطراف ورزشگاه و جمعیت فاصله می گیرد و به سوی ارومیه به راه می افتد .

    شب از رستوران که بیرون می آییم ، در محوطه بیرونی ساختمان مقابل هتل ، شروع به قدم زدن می کنم . در آن ساعت شب ، پیاده روی را بر خود واجب می دانم . عادت به  خوردن شام سنگین ندارم . ضمن آنکه هوا در آن هنگام شب ، خنک و دلچسب است . و از سویی محوطه وسیع مقابل هتل ، چنان از سبزه و گیاه و باغچه آراسته است که شوق قدم زدن را در وجود آدم بر می انگیزد . همراهم و کوچک خان ، کنار باغچه ای به گپ و گفتگو با یکدیگر می ایستند . و من اما پیوسته راه می روم و می چرخم . بر گرد باغچه های سرسبز و گلهای رنگارنگ ، بر گرد آب نمای بزرگ و زیبای محوطه و بر گرد افکارم و تمام ساعاتی که در آن روز سپری کرده بودم .

     ساعتی می گذرد ، اما من دل از قدم زدن بر نمی کشم . پیوسته راه می روم و می اندیشم . می اندیشم و می روم . می روم به درون . تلاشم بر آنست لذت اندیشیدن را از کف ندهم .

     

    خنکای صبح روز جمعه است که به سوی شهر میاندوآب به راه می افتیم . تماشای طبیعت زیبای میان راه ، زمان رسیدن به مقصد را  در نظرم کوتاه کرده است .

    شهر آرام و ساکت است . به گمانم پرنده ای هم ندیدم که پر بزند . این شهر خیابانهای عریض و سرسبزی دارد . اضافه بر این هوای بسیار خنک و دلپذیری هم دارد .

     از خودرو پیاده می شوم و کلاسور را که حالا سه عنوان از کتابهایم در میانش است ، برش می دارم و راه می افتم به سوی درب ورودی ورزشگاه .

    حصارکشی میان فضای جایگاه و زمین چمن در همه شهرها ، کم و بیش شبیه هم است . شاید تفاوت در آب و هوا و مردمان و جمعیت آنها باشد .قسمت اعظم زمین چمن ورزشگاه شهر میاندوآب مملو از جمعیت است . می اندیشم ، میاندوآب هم کم از شهرهای بزرگی چون خوی نیست . انبوه جمعیت نشان از بزرگی شهر می دهد و شاید هم ارادت بسیار مردمانش  نسبت به انقلاب و رئیس جمهور و یا شاید هر دو . همه سر پا ایستاده اند و به انتظار چشم به جایگاه دوخته اند . به گمانم ، پیش از ورودم به ورزشگاه ، جمعیت بالگردهای رئیس جمهور و هیئت همراه را در هوای میاندوآب دیده اند که اینگونه انتظار لحظه ورود را می کشند .

     نفس عمیقی می کشم . احساس خوشایندی می یابم . هوای خنک و دلپذیری در جریان است . سه عنوان از کتابهایم را از تهران به همراه آورده ام تا در یکی از فرصتها ، به رئیس جمهور تقدیم کنم . یادم می افتد که یادداشت تقدیمی هم در صحفه اول هر کتاب بنویسم . بر می گردم و به محوطه پشتی می روم . به محل ورود رئیس جمهور و مراسم استقبال مسئولین شهری .

    گوشه ای می ایستم و تکیه می دهم به دیوار و خودنویسم را از میان کلاسور بیرون می کشم . همین که آماده می شوم برای نوشتن ، متوجه سر و صدایی در محوطه پشتی ورزشگاه می شوم . قد می کشم و نگاهی به آن سو می اندازم . رئیس جمهور به خلاف انتظارم ، زودتر از همیشه ، از راه رسیده اند و گروه کوچک مراسم استقبال در میان محوطه ایستاده اند به خوشامدگویی . به عجله یادداشت تقدیمی در صفحه آغازین هر یک از کتابها می نویسم و راه می افتم .

     در راه رئیس جمهور قرار گرفته ام . قدم آهسته می کنم تا نزدیکتر شود . کلاسور کوچک را زیر بغل و کتابها را در دست گرفته ام . آقای رئیس جمهور متوجه حضورم و کتابهایی که در دست دارم می شود . به هم که می رسیم ،‌ هر دو می ایستیم و دست می دهیم . خوش و بش کوتاهی می کنم و کتابها را یکی پس از دیگر ی در دستهایش می گذارم و می گویم که در این سفر افتخار همراهی اش را داشته ام و اینها نمونه هایی از آثار قلمی ام است و حالا تقدیمش می کنم .

    کتابها را می گیرد و آرزوی موفقیت می کند و هنگام رفتن به سوی جایگاه ، می سپارت به دست یکی از محافظانش . پیشترها ، به رهبر معظم انقلاب که کتاب تقدیم می کردم ، می دانستم که روزی می خواندش . اما آقای رئیس جمهور را نمی دانم . چندان شناختی از روحیه اش ندارم و اگر روزی مطلع شوم یکی از کتابها را خوانده است ، اسباب شگفتی ام خواهد شد .

    از راه باریک پایین جایگاه و اتاقک مجاور آن می گذرم و به محوطه زمین چمن پا می گذارم . مانند همه شهرهای پیشین ، مسئولین و بزرگان شهر در ردیف های اول ، پشت به حصار میله ای زمین چمن نشسته اند و در پس میله های فلزی خیل جمعیت مردم میاندوآب  قرار گرفته اند که در این مراسم ،  نیمه راست زمین چمن خاص زنان و نیمه دیگر زمین از آن مردان میاندوآبی است .

    جوانان شهر ، به خلاف مساجد که صفوف اول آن را سالخوردگان و پیران قوم تشکیل می دهند ، در فضایی اینچنین ، در صفوف فشرده جلوی جمعیت  جای گرفته اند . می اندیشم که چه خوب که غیر از این نیست  . چرا که در چنین فضایی ، سالخوردگان اگر در این نوع تجمعات ، قرار بود در صفوف جلو جای می گرفتند ، به طور قطع در ازدحام و فشار جمعیت ، جان به سلامت به در نمی بردند و شاید با اولین موج مکزیکی ، راهی بیمارستان شهر می شدند .

    رئیس جمهور سخنرانی اش را آغاز می کند و دقایقی بعد ، از وعده ها و برنامه های عمرانی شهر می گوید که ناگاه فریادی از سوی جمعیت بر می خیزد .

    - فرماندار نمی گذاره! ... فرماندار نمی گذاره !

    متحیر می مانم . در این شهر به خلاف چالدران ، گویی جمعیت از فرماندار شکوه سر می دهند و پیداست که آن جناب در نزد این جماعت ، از چندان محبوبیتی برخوردار نیست . رئیس جمهور جمله بعدی را بر زبان نرانده است که باز صدای  اعتراض از جمعیت بر می خیزد :

    _ فرماندار نمی گذاره! ... فرماندار نمی گذاره!

    رئیس جمهور ابتدا می خندد و سپس  متعجب می گوید : چی ؟! نمی گذاره ؟ ... گُولاغِن کَسَرَم !

    خوب شد فرماندار را به چهره و اسم نمی شناختم . دیدن چهره او در این حال ، نباید دیدنی باشد . کاش در میان هیئت همراه کسی را سراغ داشتم تا واسطه اش قرار می دادم که از رئیس جمهور بخواهد ، گوشهایش را به او ببخشد .

    اندیشیدم : همیشه لحظاتی پیش می آید که فضا بر ما غالب شود . همه وقت عنان اختیار سخن و کردارمان در اختیار ما نیست . مگر آنکه از معصومیتی در خور برخوردار باشیم که نیستیم .

    در این اندیشه ام که ناگاه نگاهم می افتد به مرد سالخورده ای که از میان جمعیت متلاطم و در هم فشرده ، به هر جان کندنی است راه باز می کند که پیش بیاید . چشمان درشت و نگاه مصممی دارد . با فشار بازو نفرات جلویی را به کناری می راند و با سماجت ، خود را پیش می اندازد و بر میله های حصار سوار می شود که خود را به این سو بیاندازد که دو تن از نیروهای حراست ، از بازوانش می چسبند و از ادامه حرکت به جلو بازش می دارند .

    می اندیشم همیشه یک استثناء در میان است. و اگر نه تحلیل ذهنی دقایقی پیش از اینم ، چیزی غیر از این بود . به یاد آن پیر سلماسی می افتم که نامه در چنگ داشت و عاقبت با چشمان حسرت بارش به آسمان خیره ماند . خیره به پرنده آهنین رئیس جمهور که او را ندید و به سرعت از او فاصله گرفت . اما این یکی انگار نامه ای در دست ندارد که بخواهد به دست خود به رئیس جمهور برساندش .  پس برای چه این حد سرسخت است و تلاش می کند که از سد میله های آهنی عبور کند ؟  شاید می خواهد حرفی به رئیس جمهور بگوید . یا شاید می خواهد جلوی چشم هم ولایتی هایش در آغوشش  بگیرد و اسمی در کند . هر چه است ، پیرمرد دست بردار نیست و سخت مصمم است . با حرکتی ناگهانی خود را از دست دو مامور حراست می رهاند و از بالای میله ها به این سو می پرد . جایی که مسئولین ، مقامات و بزرگان شهر نشسته اند . از این پس ، راه یافتن به جایگاه و دست یافتن به رئیس جمهور ، چندان دور از تصور نیست . اما ماموران به سختی چنگ به دو بازویش می زنند و از پیش آمدن بازش می دارند .

     از قوت و نیروی بدنی پیرمرد ، شگفت زده می شوم . باز هم خود را از چنگ آن دو می رهاند . دو مرد دیگر از نیروهای حراست به کمک می روند و پیرمرد را مهارش می کنند . اما این مهار موقتی است و دوامی ندارد . پیر میاندوآبی دیوانه وار خود را به زمین و میله های پشت سرش می کوبد و به شدت در تقلا است . مرد پنجمی هم به کمک چهار تن از همکارانش می رود . هر پنج تن خود را به سر و روی پیرمرد می آویزند و بر سرش خیمه می زنند و به کمک وزن و نیروی بدنی خود  زمینگیرش می کنند . اینچنین می شود که فرصت  هر حرکت دیگری از پیرمرد سلب می شود .

    از مشاهده این صحنه سخت در شگفت می مانم . پیرمرد حالا ، همچون یک ببر خفته ، زیر فشار بازوان مردان حراست ، بر زمین می چسبد و خاموش می ماند و آرام می گیرد . در تمامی این مدت رئیس جمهور  پیوسته و یک نفس به سخنرانی اش ادامه داده بود ؛ آنچنانکه تو گویی در مقابل چشمانش هیچ اتفاقی نیفتاده است .

    تا پایان سخنرانی ، نگاهم همچنان به پیرمرد است که در چنگال نیروهای حراست مهار شده است و به این موضوع می اندیشم که پیرمرد ، در جوانی چگونه  بوده است که اکنون نیز این چنین نیرومند و چابک است و برابری می کند با چندین نیروی جوان . لابد همین جا بوده که قدیمی ها  گفته اند : دود از کنده بلند می شود .

     جای خبرنگاران خبرساز و نکته بین خالی که مصاحبه جانانه ای با این مرد ترتیب دهند و سوژه خبری اش سازند . نگاهم کشیده می شود به سوی دستها که بالای سر آمده و چهره هایی که سوت می کشند و کف می زنند .

    ادامه دارد

    علی اکبر والایی ::: چهارشنبه 87/8/22::: ساعت 1:59 صبح
    نظرات دیگران: نظر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 7
    بازدید دیروز: 4
    کل بازدید :13059

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<

    >>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نغمه ساز

    >>لوگوی دوستان<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<