سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با درد خود بساز چندانکه با تو بسازد . [نهج البلاغه]
نغمه ساز
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • سفر به غرب ، همراه رئیس جمهور

    قسمت سوم :

    به ارومیه که باز می گردیم ، آفتاب غروب کرده است . کیف را داخل اتوبوس می گذارم و به همراه هیئت همراه و تعدادی از خبرنگاران داخل مصلی ی امام خمینی می شویم . محوطه مصلی مملو از نیروهای حراست  است . قرار است رئیس جمهور امشب را در این محل با خانواده های شهدا و روحانیون شهر دیدار و سخنرانی کنند . راه می افتم به سوی وضوخانه که ناگهان دو تن از نیروهای حراست راه را به رویم می بندند .

    _ آقا کارت ؟!

    - ندارم .

    - نمی شود ، برگردید عقب !

    راه طولانی بازگشت به ارومیه با اتوبوس و گرمای هوا خسته و کلافه ام کرده است . با بلاتکلیفی نگاهم را می گردانم به محوطه مقابل ساختمان مصلی . در همین مدت کوتاه ، چهره هایی با چشمانم آشنایی یافته اند . از میان مسئولین سفر یکی را می یابم که در حضورش شکوه سر دهم . او مرا نمی شناسد و من نام مسئولی از دفتر ریاست جمهوری را بر زبان می آورم که مرا به این سفر خوانده است  . رو به سویی از محوطه می کند و مرد موقری را نشانم می دهد که چند نفری از خبرنگاران و افرادی دیگر احاطه اش کرده اند . دفتری در دست دارد و معلوم است که هنوز در حال هماهنگ ساختن اهالی کاروان هیئت همراه رئیس جمهور است . پیش می روم و سلام می گویم و خود را معرفی می کنم . احوالم را که جویا می شود ، شکوه سر می دهم .

    - لطفا بفرمایید برای چه مرا به این سفر خوانده اید؟!

    دو تن از خبرنگاران همراه که شاهد مشکلات من در همین ابتدای سفر بوده اند ، با شنیدن حرفم ، پا پیش می گذارند . لازم نمی بینم حرف بیشتری بگویم . بهتر از من دوستان خبرنگار ، به او توضیح می دهند که چه حد در مواجهه با این مشکل صبوری به خرج داده ام .

     متعجب می ماند .

    _ عجیب است ، هنوز همراهت پیدایش نشده است .

    لبخند می زند و قول می دهد که مشکل را حل کند و از من می خواهد که امشب را به محل هتل اقامت بازگردم و به استراحت بپردازم . پیشنهاد معقولی است . با اشتیاق می پذیرم .

    نشانی را که می گوید ، در ذهن می سپارم و راهی بیرون از مصلی می شوم . اتوبوس را قدری جلوتر در حاشیه خیابان ، پارک شده ، می یابم . کیف را برمی دارم و با راهنمایی راننده که در پیاده رو ایستاده ، به سویی از خیابان به راه می افتم که مسیر را در رسیدن به مقصد تسهیل می کند .

     خیلی زود ، یک تاکسی مقابلم توقف می کند . مقصد را می گویم و سوار می شوم. به خلاف خیابانهای تهران در شبهای جمعه ، خیابانهای این شهر چقدر خلوت است . دقایقی بعد ، تاکسی داخل خیابان ارتش شده و در مقابل ساختمان هتل شرکت مخابرات ، پیاده ام می کند . داخل ساختمان هتل می شوم . ساختمان تمیزی است . اما خستگی روز اول سفر ، موجب گشته ، در این لحظات ، توجه چندانی به جزئیات  نکنم . مقابل پیشخوان لحظه ای می ایستم و نامم را می گویم . متصدی نگاهی به لیست می اندازد و همراه با خوشامد گویی ، شماره اتاقم را می گوید . دکمه آسانسور را می زنم و بالا می روم . اتاق را می یابم . در را که باز می کنم ، با چهره گم گشته ای که آخرین بار در آسمان ارومیه ، داخل هواپیما دیده بودم ، مواجه می شوم . او اکنون روی زمین ، در هتل ، در اتاق استراحت و در لباس راحتی اش است  . لحظه ای مکث می کنم و سپس داخل می روم و در را پشت سر می بندم . خندان به استقابلم می آید . خسته نباشید می گوید . می گویم : لطفا هیچ حرفی نزنید .

    آشفتگی ام را که می بیند ، عقب می نشیند . می روم لباس عوض می کنم و آبی به سر و صورت می زنم و وضو می سازم و نماز می خوانم تا آرام گیرم  و آرام می گیرم .

    همراهم پیش می آید و مجوز ترددم که همانا کارت هیئت همراه است ، در دستهایم می گذارد و عذر می خواهد و می گوید که در این سفر با مشکلاتی مواجه شده است . یاد گرفته ام در بدترین شرایط ، خوشبینانه ترین وضعیت ممکن را نیز در نظر بگیرم. بی هیچ چون و چرایی ، عذرش را می پذیرم و دوباره شال و کلاه می کنم و با هم از ساختمان بیرون می رویم . حالا بیرون ، هوای خنک و دلپذیری در جریان است . محوطه  سر سبز هتل را طی می کنیم و او تا محل رستوران هتل که در ساختمان مقابل قرار دارد ، همراهی ام می کند و چون خود ساعتی قبل ، شام را صرف کرده ، راه آمده را  باز می گردد .

    نزدیکی های نیمه شب ، همراهم همچون یک مدیر برنامه ، نگاهی به برگه اش می اندازد و می گوید ، صبح باید زودتر راه بیفتیم تا به مقصد اول که باکو است ، برسیم . برای همین چراغها را خاموش می کنیم و زودتر به رختخواب می رویم . منتظر خواب نمی مانم که به سراغ چشمانم بیاید . در همان دقیقه اول بستن پلکها ، در دامان خواب می غلتم و غوطه می خورم .

    صبح علی الطلوع "کوچک خان" کنار یک پژوی سفید رنگ در انتظار ایستاده است . جثه اش کوچک و نحیف است ، اما درونش را در این برخورد اول نمی توانم ارزیابی کنم . نامش در همین دقایق اول آشنایی ، مرا یاد میرزا کوچک خان جنگلی می اندازد . با این تفاوت که میرزا درشت اندام و قوی هیکل بود . به شوخی می گویم : با میرزا کوچک خان که نسبتی ندارید . در پاسخ لبخند تحویلم می دهد . در همین اثنا به یاد دست نوشته ها و برگه هایم می افتم که در اتاق جا گذاشته ام . تندی بر می گردم به داخل ساختمان که در لابی هتل ، با یکی از خبرنگاران هیئت که در پیرانشهر همراهمان بود  ، مواجه می شوم . دل نگران بود و مضطرب . چلوکباب کوبیده  آن شهر مرزی حالا اثرات زیانبارش را آشکار ساخته بود . از دو تن از هم قطارانش می گوید که با دل پیچه و تهوع دست به گریبانند و او مستاصل به دنبال تهیه وسیله ای است که خود را به داروخانه ای برساند . صبح زود  است و تنها وسیله ای که مهیای رفتن است ، خودروی ماست . به او می سپارم که تا من برگه های یادداشتم را بردارم ، آماده شود که برسانیمش .

    به محوطه که باز می گردم ، می بینم که او نیز آماده شده و داخل خودرو نشسته است . کوچک خان گاز خودرو را می گیرد و در خیابانهای خلوت صبح جمعه شهر می تازد . اما به هر داروخانه ای که می رسیم ، با درهای بسته و کرکره های پایین مواجه می شویم . سرانجام به یک بیمارستان شبانه روزی می رویم و دوست خبرنگارمان که خود بومی همین استان است ، می رود و از داروخانه بیمارستان ، داروهای مورد نیازش را تهیه می کند و باز می گردد . اخلاق  و حس کمک به هم نوع ، حکم می کند تا مبدا ، هتل محل اقامت برسانیمش ، بلکه با این حرکت ، دوستان خبرنگارمان ، ساعتی نیز کمتر درد حالت مسمومیت را تحمل کنند .

    تا مجدد از محل هتل به حرکت در آییم ، ساعتی گذشته است و از زمانبندی سفر عقب افتاده ایم . اما حس زیبای نیکی و عمل به تکلیف ، در این شرایط نامنتظر ، بیش از همه این سفر می ارزد . بسا که معتقدم همه این اتفاقهای نامنتظر و بسیاری از حوادث پیش رو ، خود جزئی از سفر است .

    همانطور که پیش بینی می کردیم ، به باکو نرسیدیم . از زمان برنامه عقب ماندیم و کوچک خان ناچار با چرخشی در مسیر ، جاده اصلی چالدران را در پیش گرفت . شهری مرزی که ساعتی بعد رئیس جمهور را پذیرای حضور می بود . کوچک خان دست به ابتکار می زند و جاده ای میان بر را برای رسیدن به چالدران بر می گزیند . میانه های مسیر معلوم می شود که جاده در حال ساخت است و ادامه حرکت با کندی انجام می گیرد . اما طبیعت زیبای این شهر مرزی چشم نواز است و کندی حرکت را جبران کرده و تحمل پذیرش می سازد .

    تابلوی خوشآمد گویی به شهر چالدران را می بینم . وارد شهر می شویم . شهر انگار آب و جارو شده است . تمیز است و یا طبیعت سبز و زیبایش آن چنان است که بر زلالی و چشم نواز بودن این زیبایی افزوده است . جای جای خیابانها ،  با تابلوها و پارچه نوشته ها آذین گشته است . پارچه نوشته ای نگاهم را متوجه خود می سازد : چالدران اویاخدی     انقلابا دایاخدی

    اکنون جنب و جوش چندانی در شهر دیده نمی شود . و خیابانها به خلاف شهرهای بزرگ ، در این دقایق ، خالی از جمعیت است . پیداست که زمان تقلاها پیش از رسیدن ما به شهر سپری شده و در این ساعات ، مردم شهر از همه جا در تنها ورزشگاه شهر گرد هم آمده اند و در انتظارند . رفته رفته ، هر چه به ورزشگاه شهر نزدیکتر می شویم ، بر تعداد پلاگاردها و پارچه نوشته ها افزوده می گردد .

    پیشتر بر دیوار ورزشگاه ، نوشته ای مشروحتر نظرم را به خود جلب می کند:

    چالدران ای مدفن آزادگان      چالدران ای دشت مردان غیور

    ای شکوه ملک آذربایجان       ای مزار جانبازان صبور

    چالدران ای مرزگاه شمشیرها     ای به خون آغشته شمشیرها

    از خودرو پیاده شده و وارد محوطه پشتی ورزشگاه می شویم . جایی که مسئولین و دست اندرکاران شهر در تکاپویند و دقایق را انتظار می کشند . دورتادور فضای محوطه پوشیده است از پارچه نوشته های خوشامد گویی به رئیس جمهور و ستایش و ثنا از مرزبانی مرزبانان دلیر چالدران . طولی نمی کشد که رئیس جمهور وارد ورزشگاه می شود و پس از مراسم استقبال به سوی جایگاه می رود . از خیزش ناگهانی فریادها و شعارهای جمعیت ، می فهمم که رئیس جمهور اکنون در جایگاه قرار گرفته و به احساسات هیجانی جمعیت پاسخ می دهد .

    از معبری که به سوی فضای زمین چمن ورزشگاه است ، می گذرم و رو به جمعیت ، در پایین ، کنار جایگاه می ایستم . مسئولین و بزرگان شهر، در محل ویژه ، پشت به حصار میله های آهنی رو به جایگاه بر زمین نشسته اند و سر به بالا ، چشم به اتاقک جایگاه دوخته اند . اما جمعیت پس سر آنها ، هنوز متلاطم اند و در آن سوی حصارها سر پا ایستاده اند و آنانکه جلوترند ، جملگی جوانند و بر یکدیگر فشار می آورند و به این ترتیب جمعیت موج بر می دارد . چیزی همانند موج مکزیکی درون استادیوم های ورزشی . آنسوتر  عده ای به روی میله های حصار  نشسته و بر سر و کول هم سوار شده اند و بی قرار و ناآرام به نظر می آیند . می اندیشم این چنین ازدحام و فشردگی جمعیت باید انگیزه ای قوی تر از دیدار رئیس جمهور از نزدیک را در پی داشته باشد .

    پیش از سخنرانی رئیس جمهور ، نماینده مردم شهر پشت تریبون قرار می گیرد و گزارش مشروحی از اقدامات انجام شده در شهر و امکانات عرضه شده ارائه می دهد . اما قرائت این گزارش با فریادهای خشمگنانه جوانان شهر ناتمام می ماند . جوانانی که پیشتر جمعیت ایستاده اند ، ناگهانی و یکصدا فریاد می زنند : دروغه!  دروغه ! ...

     و بی درنگ ادامه می دهند : درود بر فرماندار ! درود بر فرماندار!

    و با این فریادها ، جمعیت به پس و پیش موج بر می دارد و متلاطم می شود .

    خیلی زود ، انگیزش وجود چنین ازدحام فشرده ای از جمعیت را در می یابم .

    ادامه دارد

    علی اکبر والایی ::: پنج شنبه 86/8/10::: ساعت 12:37 صبح
    نظرات دیگران: نظر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 8
    بازدید دیروز: 7
    کل بازدید :13095

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<

    >>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نغمه ساز

    >>لوگوی دوستان<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<