سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دنیا را دشمن بدارید، تا خدا دوستتان بدارد [حضرت مسیح علیه السلام ـ چون از ایشان درباره کاری که خدا دوستی به بار می آورد، پرسیدند ـ]
نغمه ساز
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • سفر به غرب ،همراه رئیس جمهور

    قسمت چهارم:

     از کناره جایگاه نیم نگاهی به جناب نماینده می اندازم . طفلک رنگ به رو ندارد و مستاصل است که چطور در کنار رئیس جمهور قرائت گزارش خود را به آخر برساند . جمعیت هنوز متلاطم است و در فغان که همراهم از پشت سر خود را به من می رساند و سر به گوشم نزدیک می سازد :

    - یک دقیقه تشریف بیاورید بیرون ، عرض واجبی دارم .

    مردم پرخروش چالدران را با نماینده رنگ از رو باخته و فرماندارشان تنها می گذارم و از معبر باریک زمین چمن ورزشگاه می گذرم و داخل محوطه پشتی می شوم . همراهم در گوشه ای از پشت صحنه مراسم ، به انتظار ایستاده است . از حالاتش می فهمم به تازگی از یک تقلا و تلاشی پیگیر فارغ شده است . با حرفهایی که از او می شنوم ، در می یابم که در همین مدت کوتاهی که من در فضای جایگاه قرار داشتم ، او فداکاری کرده است و در تکاپویی که داشته ، موفق شده است که کارت استفاده از بالگرد را برایم  فراهم کند . مقصد بعدی رئیس جمهور شهر خوی است و چون این شهر در بافت سیاسی و سازمانی استان از نقش با اهمیتی برخوردار است ؛ حضورم در آن شهر ضرورتی دو چندان می یابد .  در این فرصت سخنرانی رئیس جمهور را می شنوم که از دقایقی پیش آغاز شده و از فدارکاری و رشادتهای دلیر مردان چالدران در حراست از مرز و بوم میهن اسلامی می گوید . 

    مسئولین شهر در پذیرایی از میهمانان و همراهان رئیس جمهور کم نگذاشته اند . فقط فرصت می کنیم ، گلویی تر کنیم . خود رویمان بیرون از محوطه پارک شده است و رئیس جمهور که سخنرانی اش تمام شود ، منتظر ما نخواهد ماند . به سرعت از ورزشگاه شهر بیرون می رویم . نگاهمان به دنبال کوچک خان است که او ما را پیدا می کند . قسمت ناخوشایند برنامه اینجاست که نمی دانیم نشانی محل استقرار بالگردها در کجا قرار دارد . همراهم به میرزا کوچک خان سفارش می کند ، در مقابل درب خروجی ورزشگاه در حالت کمین باشد و به محض حرکت خودروی رئیس جمهور ، بچسبد به خودروی او و  یا خودروی محافظانش و یک نفس بگازد و بتازد . غیر از این باشد ، از بالگرد جا می مانیم .

    پیش بینی او درست است . با خروج خودروی رئیس جمهور از ورزشگاه ، کوچک خان دیگر آن کوچک خان سابق نیست که با تانی و احتیاط می راند . انگار در پیست مسابقات اتومبیل رانی قرار گرفته است . در چشم بر هم زدنی ،  فاصله اش را با خودروهای جلویی تنگ می کند و صدای گاز موتور ، همچون صدای موتور جت داخل اتاقک خودرو می پیچد . خودروی رئیس جمهور و محافظانش ، به سرعت و شتاب تمام حرکت می کنند و لحظه ای تردید و تعلل مساوی است با جا ماندن از کاروان خودروی رئیس جمهور و ناکامی .

    دقایقی بعد ، خودروها در مقابل محوطه ای وسیع و مسطح متوقف می شوند. نگاهم به سمت راست جاده آسفالته می افتد . بالگردها در محوطه ی عریض زمین خاکی جاخوش کرده اند .  و رئیس جمهور و محافظانش از خودروها پیاده می شوند و به سرعت به سوی بالگردها به راه می افتند . همراهم از خودرو پیاده می شود و بدرقه ام می کند و سفارش می کند که بدوم و جا نمانم . فکر کردم تجربه او در سفرهای رئیس جمهور غنی است و می داند که چه می گوید . به نشانه خداحافظی موقت ، دست بالا می برم و در حالیکه کلاسور کوچک دست نوشته هایم را زیر بغل زده ام ، شروع به دویدن می کنم ؛ به سوی جمع بالگردها و طوفانی از غبار که زیر پا به راه انداخته اند . وجود این طوفان غبار نباید مال همین دقیقه و ثانیه های اخیر باشد . بالهای عظیم این پرنده های آهنین انگار از پیش از حرکت خودروها به دوران آمده بود که حالا این حد پر شتاب می چرخیدند و رملها را از زمین چالدران می کندند و به فضای اطراف می کوفتند . می دوم به سوی نزدیکترین بالگرد . تازه متوجه می شوم باید به سوی بالگردی بروم که شماره آن بر روی کارت ویژه حک شده است . فرصت نمی کنم کارت را به دقت نگاه کنم و بخوانم . گذشته از این ، با وجود غرش این بالهای آهنین ، صدا به صدا نخواهد رسید . به سوی  خلبانی که خود را بر دستگیره در یکی از بالگرد آویخته است ، می روم و کارت را نشانش می دهم . از بالگرد به بیرون سر خم می کند و یکی از بالگردها را نشانم می دهد . می دوم . زمان برای سوار شدن چنان کوتاه و گذراست  که فرصت نمی کنم تعداد بالگردها را بشمارم . نیروی باد حاصل از چرخش بالهای آهنین ، چنان پر قوت و توفنده است که انگار در کار کندن هر شی سست پایه بر زمین است . لباسها را که انگار صد بار از تن می کند و بر تن می کند . چرا که تند باد حاصل از آن به خلاف تند بادهای دیگر از یک سوی به سویی دیگر نیست . نیروی باد این بالهای آهنین ، همراه با صدای کر کننده موتور و پروانه اش ، در حالت دورانی یکنواخت ، از همه سو به همه جهت است .

    بی وقفه می دوم به سوی بالگرد . این یکی دو بال آهنی دارد و غول پیکر است و تا آنجایی که من می دانم در جنگ از بالگردهایی اینچنین ، برای هلی‌برد نیرو ، نفر و تدارکات مورد استفاده قرار می گرفته است . کارت را به کمک خلبان نشان می دهم و سوار می شوم . بر روی صندلی ام که آرام می گیرم ، کمربند را می بندم . حالا صدای کرکننده را بیشتر از پیش حس می کنم . این صدا ، وقتی بالگرد از جا کنده می شود و اوج می گیرد ، بیشتر و بیشتر می شود .

    بالگرد در ارتفاع بالا ، به پرواز در می آید . اما صدای کر کننده بالهای آهنین ، همچنان پرقوت و آزاردهنده اند . تازه متوجه سرنشینان دیگر می شوم که پنبه هایی را در گوشهایشان چپانده اند . هیچکدامشان را نمی شناسم . مانند مسافرانی خسته ، در حالتی بین خلسه و چرت به سر می برند . میان آنان ، بی شک تنها من هستم که اولین بارش است که سوار بالگرد شده و حالا با وضع غریبی مواجه شده است . دستمال کاغذی ام را از جیب بیرون می کشم و دو تکه اش می کنم و در گوشها می چپانم . حالا قدری بهتر شد ، صدا کمتر شد . یاد پنجره می افتم و به پایین نگاه می کنم . از آنچه که می بینم ، غرق حیرت می شوم . طبیعت این مسیر، چالدران _ خوی ، چقدر زیباست . دشت و فوج فوج تپه های سر سبز و بی انتها و آنسوتر چمنزار وحشی و باد بالگردها که از همین ارتفاع هم بر تنشان لرزه می اندازد  و بر سر شانه هایشان موج می نشاند .

    می اندیشم ، براستی از خیلی چیزها باید فاصله گرفت تا زیباییشان را به چشم دید . همین طبیعت چشم نواز در پایین ، از منظر جاده آسفالت ماشین رو ، به طور قطع ، چندان به چشم نخواهد آمد . اما حالا در این ارتفاع و در نگاه همه جانبه است که این چنین چشم نواز و بدیع می نمایاند . صدای کرکننده ، هنوز آزارم می دهد . ناگزیر می شوم برگ دیگری از دستمال کاغذی را دو تکه کرده و پشت بند آن تکه های قبلی به درون گوش فرو کنم .اینبار صدا کر کننده ، به طور قابل ملاحظه ای کاهش می یابد . نگاهم را دوباره از پنجره به بیرون می دوزم . پرنده های آهنین بالدار در یک صف منظم ، در پشت هم در حرکتند . لحظاتی بعد ، بالگردهای جلویی سر کج می کنند و صف  قوس بر می دارد . از این حرکت متوجه می شوم که باید به شهر خوی رسیده باشیم . آنانی که در چرت و خلسه خودخواسته غلتیده بودند ، به خود تکانی می دهند و با کش و قوسی که به بالا تنه خود می دهند ،‌ مهیای فرود می شوند . دقایقی بعد ، بالگردها  در محوطه وسیع یک پایگاه نظامی فرود می آیند .

    از بالگرد پیاده می شوم و بلافاصله همراه سرنشینان دیگر سوار بر یک دستگاه مینی بوس می شوم . صدای گنگی در گوشهایم پیچیده است . تازه متوجه می شوم که صدای اطرافم را به درستی نمی شنوم  . دست به گوش می کنم . یکی از تکه های دستمال کاغذی درون گوشم جا مانده است و با دست بیرون نمی آید . فکر کردم تکه های دوم دستمال کاغذی کار دستم داده است . تکه های دوم ، تکه های اول را به اعماق گوش هدایت کرده است و حالا به هنگام بیرون آوردنشان ، از دسترس دور ساخته است .

    دقایقی بعد وارد ورزشگاه بزرگ شهر خوی می شویم . از مینی بوس پیاده می شویم . در محوطه پشتی ورزشگاه ، نگاهم به چهره های آشنایی می افتد . سه تن از خبرنگاران بومی استان به طرفم می آیند . تازه به خاطر می آورم که همانهایی هستند که صبح امروز ، پیش از حرکتمان دچار مسمومیت شده بودند . نزدیک می شوند و سلام و احوالپرسی . جویای وضع مزاجی شان می شوم و می گویند که شکر خدا خوب شده اند و تشکر می کنند از بذل توجه و شرکت من در امدارسانی .  هنوز صدا ها را به درستی نمی شنوم . راه می افتم که بروم به سوی جایگاه که یکی از سه تن اجازه می خواهد که پرسشی کند . یاد دوران تدریسم می افتم و می ایستم که بپرسد .

     با هیجان و نگاهی مشتاق می پرسد : آقا نوشتن چطوری است . لطفاً می شود بفرمایید شما چطور می نویسید ؟

    منگی حاصل از سفر با بالگرد و آن صدای کر کننده، چندان دل و دماغی برای پاسخ گفتن به سئوالهایی از این دست برایم باقی نگذاشته است . اما می ایستم و در پاسخ می گویم : متفاوت است . گاه همچون زایمان است که با عرق ریزان روح همراه می شود . و گاه همچون آب روان چشمه ای که از اعماق وجود می جوشد و بر کویر ذهن سر ریز می شود .

    نمی فهمم شعر گفتم و یا از عرفان داد سخن دادم . فقط دانستم که پاسخی از پیش در ذهن مهیا بود که به وقت خود بر زبان آوردم ،‌ بی اینکه به مفهوم کلمات در آن لحظه خاص بیاندیشم . انگشتم را در درون گوش فرو بردم و تکانش دادم و مثل اینکه فهمید که در شرایط آرمانی  قرار ندارم و رهایم کرد و دوباره به راه افتادم .

    میان راه پزشک رئیس جمهور را دیدم که از خودرویش پیاده شده و راه افتاده است که برود به سمت جایگاه . قدم تند می کنم و پیش می روم و عامیانه می گویم :

    دکتر جان ! دستم به دامنتان ، یک تیکه دستمال کاغذی توی گوشم جا خوش کرده که بیرون نمی آید .

    لبخند بر لب بر می گردد به سوی خودرویش و درب صندوق عقب را باز می کند و کیف وسایلش را بیرون می کشد . آدم خونگرم و صمیمی ای است . نمی شناختمش . همراهم  درون هواپیما ، معرفی اش کرده بود و گفته بود که دکتر رئیس جمهور است . چهره شهرستانی دارد . آفتاب سوخته است و صمیمی و خوشرو . فقط نفهمیدم در این سالها ، سفرهای استانی اش با رئیس جمهور ، چهره اش را اینسان آفتاب سوخته کرده و یا از همان اول همینطور بوده است .

    با پَنس تکه دستمال کاغذی را از گوشم بیرون می آورد و نشانم می دهد . تشکر می کنم و او وسایلش را درون صندوق گذاشته و به همراه مرد دیگری به سوی جایگاه به راه می افتد . صدای رئیس جمهور را به وضوح از بلندگوها می شنوم که لحظاتی است که سخنرانی اش آغاز شده است . خدا را شکر می کنم از بازگشت شنوایی ام و راه می افتم به سوی جایگاه . در کنار جایگاه روی سکوهای ورزشگاه می ایستم . از تماشای جمعیت شگفت زده می شوم . فوج جمعیت حکایت از بزرگی شهر خوی دارد . آفتاب عمود در حال تابیدن است و بخار از دل زمین چمن و شاید از جسم و جان مرد و زن این جماعت به هوا می پراکند . فوج جمعیت که حالا در اثر فشار و هیجان ، چون رودخانه ای ، موج برداشته است . و  فکر می کنم ، این قطعا سراب نیست . به این می اندیشم که عجب مردمان خوب و وفاداری داریم . به طور حتم ، رهبران سیاسی دنیا به داشتن چنین مردمانی غبطه می خورند . این ثروت و سرمایه ای بی نظیر است برای رهبران سیاسی ما که باید قدر دانست . در صفوف جلوی جمعیت ، جوانان شهر قرار گرفته اند که همچون جوانان چالدران پرخروش و پرغرور جلوه می نمایند و فریادهایشان نیز . اما اینان یکصدا و مصمم چیز دیگری فریاد می زنند و خواسته هایشان نیز از جنس دیگری است :

    - خوی گَرَک اُستان اُلسُون! ... خوی گَرَک اُستان اُلسُون!

    چنان پرخروش و پرحرارت این را فریاد می زنند که چهره شان به سرخی می گراید . برخی سرخ سرخ ، برخی حتی کبود . حرارت آفتاب مرداد ماه و حرارت درون بدن و آتش نیازی که در دل و ذهن این جماعت درونی شده است ؛ از  ایشان ، آدمها و چهره هایی دیگر ساخته است . آقای رئیس جمهور هم ، لابد با درک این وضعیت است که قول مساعد می دهد ، در اسرع وقت ، این خواسته را در هئیت دولت مطرح کند و بررسی اش کنند .

     در اندیشه ام ، این سالها دولت در حال کوچک شدن است و تلاش می کند کوچکتر شود تا فرصت بیابد به کارهایی اساسی تر کشور برسد . در راستای همین برنامه استراتژیک است که وزارتخانه ها را ادغام می کند ؛ سازمانها را با هم ترکیب می کند تا به یک تعدیل منطقی در هزینه ها دست بیابد . بر این اساس ، تغییر در ساختار تقسیمات کشوری و افزایش بودجه های استانی ، به طور قطع در مغایرت با چنین اهدافی از برنامه خواهد بود . و این لابد چیزی نیست که مردم این شهر در این شرایط بدان بیاندیشند . شاید فرماندار و مسئولین شهر نیز اکنون در این شرایط ،‌ خودخواسته از تدبیر و اندیشه در سطح کلان صرف نظر کرده اند و منطقه ای می اندیشند که این خواسته را در مردم شهر خود  ایجاد ساخته اند .

    رئیس جمهور که گویا بنا به مسئولیتهای گذشته ، با این مردم دیرآشناست ، اظهار ارادتی دیگر گونه می کند و اطمینان می دهد ، اگر  پیش پای او سه گزینه برای انتخاب قرار بگیرد ، شهر خوی انتخاب اول او خواهد بود . ناگهان ، شوق و شور جمعیت با این گفته رئیس جمهور صد چندان می شود و صدای پرقوت کف زدنها و سوت کشیدنهای مرد و زن ، با فریادهای "رئیس جمهور ساغ اُلسُون ، خوی اُستان اُلسُون" در هم می آمیزد و بر همه رشته های تحلیل ذهنم خط بطلان می کشد و باز می گردیم به یک دور تسلسل .

    ادامه دارد

    علی اکبر والایی ::: جمعه 87/2/6::: ساعت 6:50 عصر
    نظرات دیگران: نظر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 0
    بازدید دیروز: 11
    کل بازدید :13098

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<

    >>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نغمه ساز

    >>لوگوی دوستان<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<