سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که در آنچه فرا می گیرد بسیار بیندیشد، دانش خود را استوار ساخته و آنچه را نفهمیده می فهمد . [امام علی علیه السلام]
نغمه ساز
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  •  

    آهوی آدم

     

    یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود ، در روزگاران قدیم ، در یک جنگل دور افتاده ، آهویی جوان و شاداب بود که وجودش سرشار از شادی و سلامتی بود . آهوی جوان ، سالها بود که در نهایت آسودگی و خوشبختی زندگی می کرد . روزها در جنگل سبز و خرم جست و خیز می کرد . از سبزه ها و علوفه های تازه می خورد . از آب خنک و گوارای چشمه می‌نوشید . هوای پاک جنگل را تنفس می کرد  و همیشه قوی و سر زنده بود .

    آهوی جوان ، شبها ، از شدت خستگی در پناه بوته زارهای جنگل ، تن خسته خود را به روی سبزه ها رها می کرد . چشم به ستارگانی که در تاریکی شب ، در سینه آسمان می درخشیدند ، می دوخت و در حالیکه عطر سبزه های باران خورده را می بویید ، به خواب خوشی فرو می رفت .

    صبح ، با اولین شعاع آفتاب که بر سر درختان انبوه جنگل می نشست ،  آهوی جوان از خواب خوش بر می خاست و در میان جنگل به این سو و آن سو می رفت . باز هم از سبزه ها  و علوفه های تازه می خورد و بدن جوانش به سرعت قوت می گرفت . گاهی وقتها هم چنان سرمست از خوشبختی می شد و چنان از این حال خوش ، به هیجان می آمد که در میان انبوه درختان جنگل ،‌ ناگاه به تندی شروع به دویدن می کرد . بی محابا می دوید و می دوید و به هر سوی جنگل که دوست داشت ، می رفت و بی اندازه آزاد و سرخوش بود .

    القصه ، آهوی جوان ، هر روز خودش را در کمال خوشبختی و سعادت می دید و خدا را از این همه نعمت و شادابی و سلامتی که به او بخشیده بود ، شکر می گفت . 

    این بود تا اینکه ، یک روز ، گذر یک شکارچی به همان ناحیه ای از جنگل افتاد که قلمروی زندگی آهو بود . شکارچی با دیدن چشمان زیبای آهو و ترکیب اندام خوش تراش حیوان وسوسه شد که آهو را به دام بیاندازد .

    شکارچی خیلی زود دست به کار شد . اما  آهوی جوان بسیار چابک و باهوش بود . برای همین بارها از دست شکارچی جست و موفق به فرار شد .  شکارچی ، چون مکار و حیله گر بود ، سرانجام دامی در راه آهو گسترد و این بار آهوی جوان را به سوی دام فرار داد . آهو  بی خبر از دامی که شکارچی پیش پایش کار گذاشته بود . مانند دفعه های قبل به سرعت باد شروع به دویدن کرد ، اما وقتی پایش به طنابی که بر زمین میان دو درخت کشیده شده بود ، گیر کرد ، به شدت بر زمین خورد و بلافاصله تور سنگین شکارچی بر سرش افتاد .

    آهو در آن لحظه چنان دردی در پاها و بدنش پیچید که دیگر چیزی نفهمید . یک وقت چشم باز کرد و خود را در طویله ای دید که عده ای از خران کوچک و بزرگ گردش را گرفته بودند و زل زل نگاهش می کردند .

    آهو هنوز درد زیادی در بدنش پیچیده بود و سرش گیج می رفت و خران را تار و تیره می دید . بوی تند و نامطبوعی که فضای طویله را انباشته بود ،‌ نمی گذاشت سرگیجه اش خوب شود . آهو فکر کرد ، شاید همین بوی تند و بد است که باعث سرگیجه اش شده است . 

    صبح فردای آنروز ، آهوی جوان هنوز سرگیجه داشت . سخت گرسنه اش شده بود . دلش از شدت گرسنگی مالش می رفت . اما بوی بدی که فضای طویله را به خود آغشته بود ،‌ حالش را بر هم می زد و اشتهایش را کور می کرد .

     سه تن از خرانی که در طویله بودند ، وقتی دیدند آهوی جوان چشم از خواب باز کرده ، باری دیگر به سویش آمدند . آهو گیج و سردرگم به سه الاغی که دورش را گرفته بودند ، چشم دوخت . یکی چاق بود . دیگری پیر و ناتوان می نمود و آن دیگری گوشهایی بزرگتر و درازتر از بقیه داشت .

     الاغی که چاقتر از دو الاغ دیگر بود ، سرش را به طرف صورت آهو نزدیک کرد و گفت : تو هنوز گرسنه ات نشده ، زودباش از جا بلند شو و بیا کمی از این کاه  بخور تا تلف نشده ای !

    آهو از بوی بدی که از دهان الاغ چاق بیرون زد ، مشامش آزرده شد و بیشتر حالش به هم خورد . برای همین بی اختیار سرش را عقب کشید تا بوی بد خران کمتر مشامش را آزار دهد .

    الاغ پیر گفت : چقدر ناز می کنی ! می خواهی کاه را  بیاوریم و به دهانت بگذاریم تا یک وقت خسته نشوی !

    با این حرف الاغ پیر ، خران به صدای بلند شروع به خندیدن کردند .

    آهو اینبار به خشم آمد . از جای خود بلند شد و از خران فاصله گرفت . سر به عقب گرداند و رو به جمع خران که همچنان به او زل زده بودند کرد و گفت :  از من فاصله بگیرید ! شما چه می دانید !‌ من پیش از اینکه اسیر دست آن صاحب سنگدل شما خران بشوم ، چه جور زندگی ای داشتم .

    آهو با اکراه نگاهی به آخور کاه  انداخت و گفت : این کاهی که شما می خورید ، با طبع لطیف من سازگار نیست . من همیشه علوفه ها و سبزه های تازه باران خورده جنگل را می خوردم . بوی عطر سبزه ها و انواع گلهای وحشی  جنگل ، شب و روز مشامم را نوازش می داد . اما حالا

    در این وقت الاغ پیر نگذاشت آهوی جوان حرفش را تمام کند و با تمسخر گفت : اوووه اوووه ه چه حرفها !

    و برای مسخره کردن آهو ، یکمرتبه به صدای بلند شروع به عرعر کرد .

     آهو ، وقتی الاغ پیر از عرعر افتاد ، از سر تاسف بر این نادانی خران سرتکان داد و گفت : کاش قادر بودید ، عطر دلپذیر نافه من را حس کنید و بفهمید . افسوس که مشام شما خران سالهاست که به بوی نم و کهنگی و انواع بوهای نامطبوع خو گرفته است و دیگر قادر به تشخیص هیچ رایحه خوشی نیست .

    با این سخنان آهو ،  جمع خران  شروع به خندیدن کردند و اینبار همه خران با هم یکصدا  شروع به عرعر کردند .

    الاغ چاق باقی خران را دعوت به سکوت کرد و گفت : ما فقط الان این را می فهمیم که اگر تو از این کاه‌  نخوری ، همین روزهاست که از پا در بیآیی و جانت از آن تن نازنینت بیرون برود .

    آهو گفت : اگر جان از تنم بیرون برود ، بهتر از آنست که از آن آخور و از آن کاه که بوی نامطبوع  نم و کهنگی و پهن گرفته است ، بخورم . من حاضر نیستم به خاطر چند صباحی بیشتر زنده ماندن ، نافه معطرم را به این بوهای بد آلوده کنم .

    در این موقع ، الاغ گوش بزرگ ، خنده بلندی سر داد و همراه با عرعر کردنهای پی در پی گفت : حالا معلوم شد که تو از ما که اسممان بر سر زبانها افتاده است که خیلی خر هستیم و چیزی نمی‌فهمیم ، خرتر و نادان تر هستی . چون اگر تو عقلی در آن سر داشتی ، هیچگاه  حاضر نمی شدی خودت را به خاطر یک بوی ناچیز به کشتن بدهی !

    خران با شنیدن ، این حرف الاغ  گوش بزرگ ، سر و دم تکان دادند و این نظر دوست خود را تصدیق کردند .

    الاغ پیر خنده کنان گفت :  همه این حیواناتی که توی جنگل ، یک مدتی آزاد بودند ، از این حرفها زیاد می زنند . اما یک چند روزی ، توی این طویله هایی که این آدمها برای ما ساختند ، بمانند و گرسنگی بکشند ، نظرشان برمی گردد .

    الاغ چاق از خنده ریسه رفت و گفت : آره ، هنوز زود است . راستی که باید حالا حالا‌ها  گرسنگی بکشد .

    و برای مسخرگی بیشتر ، با صدای زمختی شروع به عرعر کرد .

    سرانجام ، وقتی جمع خران از سر و صدا افتادند ، آهو گفت : گفتگوی من با شما جمع خران بیهوده است . چون ما هیچ جوری همجنس هم نیستیم . زبان همدیگر را هم نمی فهمیم .

    اما خران همچنان ‌خندیدند و مسخرگی کردند .

    آهوی جوان در حالیکه بار سنگین اندوه ، قلبش را به درد آورده بود ، به گوشه ای دور از جمع خران رفت و بی صدا کز کرد و بر زمین نشست . اما درد گرسنگی لحظه ای رهایش نساخت . از یک سو فشار گرسنگی  بر شکمش  چنگ می انداخت ، از سویی دیگر بوهای نامطبوع فضای طویله هردم بیشتر از پیش حالش را بر هم می زد .

    خران در تمام مدت روز ، در حالیکه زیر چشمی آهو را می پاییدند ، سرخوش می خندیدند و گاه به گاهی ، کاه به دهان می گرفتند و نشخوار می کردند و سر می جنباندند .

    نیمه های شب ، آهوی جوان از شدت درد از جا برخاست . دردی جانکاه در تنش پیچیده بود و سرش گیج می رفت . همه جا را تار می دید . آهو  برای آنکه از شدت دردی که به شکمش هجوم آورده بود ، بکاهد ، تمام شب ، شکم خود بر زمین طویله مالاند و نالید .

    صبح ، وقتی مرد شکارچی در طویله را باز کرد ، نگاهش به آهو افتاد که در خود مچاله شده بود و بی حرکت و بی جان می نمود . دسته ای از گنجشکان در بیرون در طویله قشقرقی به راه انداخته بودند . فضای طویله آکنده از رایحه خوش مشک نافه آهوی جوان گشته بود . اما نه خران که همچنان در حال نشخوار کاه بودند ، این را فهمیدند و نه مرد شکارچی که صاحب آنها بود .

                                                            برگرفته از کتابی به همین نام ، نوشته علی اکبر والایی



    علی اکبر والایی ::: جمعه 85/9/3::: ساعت 6:47 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    هوالمحبوب

     

    آنچه باقی می ماند ، اعمال و رفتار نیکی است که از خود به جا می گذاریم ؛ خاطره هایی شیرین که بازخوانی آن ، نغمه ساز دلهای بی قرارمان خواهد بود.

                                                                    علی اکبر والایی                               

                                                                                                            

     

    اشک سوزان

     

    آن سال تابستانی داغ و سوزان بود . آب می خوردیم و عرق می ریختیم . توی کوچه هفت سنگ بازی می کردیم و توپ در دست  به دنبال یکدیگر می دویدیم . بزرگترها از دیدن ما دراین حال متعجب می شدند. یادمان رفته بود که هوا چقدر گرم است و در این هوا نفس کشیدن هم سخت است . چه رسد به اینکه بخواهی بدوی و فعالیت بدنی بکنی .

    ظهر یکی از همان روزها شدت گرما به حدی بالا رفته بود که سطل سطل آب به سرمان می ریختیم و می رفتیم و می خوابیدیم جلوی پنکه . آن سالها خیلی ها کولر آبی نداشتند . خانواده ما هم جزء همین خیلی ها بود . همانطور که تلویزیون هم نداشتیم مثل خیلی های دیگر . گذشته از این چون خانواده ام مذهبی بودند ، استفاده از تلویزیون و رادیو و گوش دادن به موسیقی پخش شده از این وسایل را حرام می دانستند . خلاصه اینطوری بود که همیشه وقت بیشتری برای بازی داشتیم و حتی در ظهرهای گرم تابستان ،  بعد از خوردن ناهار هم ، طاقت ماندن در خانه را نداشتیم . اما آن روز ، روز سختی برای من بود .  مادر تهدید کرده بود که اجازه نمی دهد از خانه بیرون بروم . بیشتر مراعات حال همسایه ها را می کرد و نمی خواست ظهر در کوچه سر و صدا راه بیاندازیم . برای همین آن روز با بچه ها قرار زمین فوتبال محله را گذاشته بودیم . چون آنها هم کم و بیش  مشکل مرا داشتند .  زمین فوتبال در زمین وسیعی دور از فضای خانه های  مسکونی محله بود . اما مادر با همین هم مخالف بود و تصمیمش را گرفته بود تا آن روز نگذارد از خانه بیرون بروم . گرمای طاقت فرسا از یک سو و از سویی  این مخالفت های مادر با برنامه های بازی و قرار و مدارهایم  سخت کلافه ام کرده بود . آرام و قرار نداشتم . مدام به حیاط می رفتم . سطل آب را درون آب حوض فرو می بردم و بر سر می ریختم و به داخل اتاق باز می گشتم و طاق باز خودم را رها می کردم جلوی پنکه و دقایقی بعد همین عمل را تکرار می کردم . مادر این حال مرا که دید ، گفت : این قدر گرمت است و می خواهی بروی بیرون ؟!

    گفتم : نخیر هیچ هم گرمم نیست . فقط عصبانی هستم !

    مادر خنده اش گرفت ، اما رویش را برگرداند تا مبادا خنده اش را ببینم .

    ناهار را با بی میلی خوردم و زودتر از همیشه از سر سفره غذا برخاستم و به حالت قهر رفتم توی حیاط ! کنار تک درخت انگور حیاط نشستم و با مورچه هایی که از سر و کول هم بالا می رفتند و توی باغچه کوچک حیاط وول می خوردند ، گرم بازی شدم . سطل را از آب حوض پر کردم و ریختم توی باغچه پای درخت . باغچه کوچک بود و با همان یک سطل پرآب شد . مورچه ها در میان آب شناور شدند و شروع کردند به دست و پا زدن و به دور خود چرخیدن . تکه پوست خشکیده چوبی  را در میان آب انداختم و مورچه ها یکمرتبه مانند آنکه از غیب  قایق نجاتی دیده باشند ، خودشان را به آن آویختند و نفسی تازه کردند . دقایقی طولانی سرم با بازی با مورچه های گرم شد . یکمرتبه به یاد قرارم افتادم و به خود آمدم . ناخودآگاه به طرف در حیاط دویدم . دست پیش بردم . در باز نشد . در قفل بود . با خشم به درون اتاق بازگشتم . مادر دراز کشیده بود و خود را به خواب زده بود و یا براستی خوابیده بود . نفهمیدم . با بی حالی پیش رفتم و  طاق باز مقابل پنکه درازکش شدم . بغض گلویم را فشرد . بالا ی سر ، نگاهم به پره های پنکه بود که به سرعت می چرخید و پنکه با حرکت یکنواختی رویش را به چپ و راست می گرداند و باد گرمی را به اطراف می پراکند . در این حال یکمرتبه متوجه حرکت کند پنکه شدم . حالا لحظاتی بود که پنکه از صدا افتاده بود و حرکت پره اش لحظه به لحظه کند و کندتر می شد . چند لحظه بعد پره به طور کامل از چرخش باز ایستاد و در حالیکه نگاهش به سوی مادر بود بر جا متوقف شد . در این حال ،  نگاه من نیز به سوی مادر چرخید . مادر با یک حرکت کند ، بر جا غلتید و از جا برخاست و نیم خیز نشست و در حالیکه پشت سر ، دست به سوی باد بزن دستی اش می برد ، گفت : وای ی خدا مردم از گرما ! آخر الآن چه وقت رفتن برق بود ؟

    توی دلم گفتم : حقت است ! حالا ببین اذیت کردن چه مزه ای دارد !

    مادر انگار متوجه این نجوای درونی ام شده باشد ، یک لحظه از گوشه چشم نگاهم کرد . انگار که براستی تشر زده باشد ، با این نگاهش ، خودم را عقب کشیدم و به صدایی ضعیف نالیدم : کلید را بده ، می خواهم بروم بیرون !

    مادر جوابم را نداد و باد بزن در دستش به سرعت به چرخش در آمد . یک باد بزن دیگر هم کنار دست مادر بود ،  اما من در آن لحظات  حوصله باد زدن خودم را نداشتم . دقایقی که گذشت . داغی حرارت تنم را به خوبی حس کردم . می خواستم بادبزن دوم را از کنار دست مادر بردارم . اما لجم گرفته بود که مثل پیرزنها ننشینم توی اتاق وخودم را باد بزنم ! از طرفی به شدت کلافه بودم . فکری به سرم زد . از جا برخاستم . لباسهایم را از تنم کندم و به گوشه ای از اتاق انداختم و دویدم به طرف حیاط . بی مقدم جفت پا پریدم توی حوض . آب حوض به اطراف پاشید و از چند سو لب پر شد و بیرون ریخت . ناگهان سرمای کرخت کننده ای به تنم هجوم آورد .  خیلی زود به همراه خنکای آب ، شادی وصف ناپذیری  در وجودم رخنه کرد .  لحظه ای متوجه مادر شدم که از پنجره نگاهم می کرد . به گمانم مادر مردد بود که این حرکت من برای رهایی از شدت گرما بود و یا رفتاری بود به نشانه فرو نشاندن خشم . و یا هر دوی اینها !  دقایقی در میان حوض آب تنی کردم و لحظاتی هم نفس را در سینه حبس کردم و با سر به  درون آب فرو رفتم . خنکای آب چنان دلچسب بود که برای لحظاتی همه چیز را از یاد بردم . می خواستم از شادی فریاد بزنم ! اما فکر مادر و زندانی شدنم در خانه ، مرا از این واکنش  طبیعی باز نگه ام داشت . اصرار داشتم خودم را ناراحت و دلخور نشان بدهم . اگر چه می دانستم  این رفتارم ، به احتمال قوی ثمری در پی نخواهد داشت .

    از حوض  بیرون آمدم و برگشتم به داخل اتاق .  دیدم مادر طاق باز درازکشیده است و همچنان باد بزن را در دست  به طرف صورتش  می چرخاند . لباسهایم را به تن کردم . عجیب بود . نشاط بی سابقه ای را  در وجودم حس می کردم . حالا هیچ چیزی از آن  گرما نمی فهمیدم . ناخودآگاه نگاهم به روی ساعت روی طاقچه افتاد . بیش از یک ساعت از موعد  قرارم با بچه ها  گذشته بود . از اتاق بیرون رفتم و در حیاط شروع به قدم زدن  کردم . حالا قسمتی از حیاط که درخت مو در آن قرار داشت ، سایه شده بود و گنجشگها در لابلای شاخه ها ورجه ورجه می کردند . لحظاتی ایستادم و به تماشای گنجشگها . به آزادی شان غبطه خوردم . فکر کردم چقدر راحت به هر سو پر می کشند . در همین وقت ناگهان فکر شیطنت آمیزی به ذهنم راه یافت . آهسته در همان حالیکه قدم می زدم ،‌خود را به در حیاط نزدیک کردم . از همان فاصله ، از قاب پنجره  نیم نگاهی به داخل اتاق انداختم . مادر همچنان درازکش بود و باد بزن در دستهایش می چرخید . آهسته دست در جیب شلوارم انداختم و سکه ای را که برای خرید نوشابه نگه اش داشته بودم ، بیرون کشیدم و به وسیله سکه چند ضربه متوالی به در زدم و زود خود را عقب کشیدم و وانمود کردم که همچنان در حال قدم زدن هستم . از نیم خیز شدن مادر متوجه شدم ، مادر متوجه صدای در حیاط شده است . به طرف اتاق برگشتم و گفتم : مادر انگار کسی پشت در است .

    نقشه ام گرفته بود . مادر به آرامی دست به زیر فرش برد و کلید را از آن میان بیرون کشید و گفت : بیا برو در را باز کن و ببین کیه !

    کلید را از دست مادر گرفتم و جلدی دویدم به طرف حیاط . کلید را به قفل انداختم و در را باز کردم . و بلافاصله  به صدای بلند با شخصی خیالی شروع به صحبت کردم .

    سلام ... نه من نمی آیم . مادرم اجازه نمی دهد ! .... چیکار کنم ، خب اجازه نمی دهد ... نه خودتان بروید بازی کنید !

    و در را بستم . جوری که صدای بسته شدن در حیاط را مادر بشنود . و تندی برگشتم داخل اتاق و قبل از آنکه مادر چیزی بپرسد ، گفتم : دوستم ناصر بود . بهش گفتم که شما اجازه نمی دهید و من هم نمی توانم بروم . 

    و پیش رفتم و کلید را در دستهای مادر گذاشتم . مادر همان طور که درازکش بود کلید را از دستم گرفت . لحظه ای مردد نگاهم کرد و بادبزن دوباره در دستهایش به چرخش در آمد .

    به حیاط برگشتم و وانمود کردم که همچنان در حال تفکر و قدم زدن هستم . از قاب پنجره  ، آهسته نگاهی به مادر انداختم . صورتش به سوی مخالف بود و حیاط را نمی دید . انگار که چشم گذاشته باشد تا من قایم بشوم . چشم از قاب پنجره گرفتم . نفس را در سینه حبس کردم و آهسته به در نزدیک شدم . در را با فشار به طرف بیرون فشار دادم و در همان حین آهسته زبانه قفل را کشیدم و در را باز کردم . از میان در آهسته خودم را به بیرون سر دادم و در را با احتیاط تمام پشت سرم  بستم . کوچه خلوت بود . هیچ عابری دیده نمی شد . نفسی را که در سینه حبس کرده بودم ، حالا  رها کردم . به سرعت ،  به سوی زمین فوتبال ، شروع به دویدن کردم . میان راه ،  باد سوزانی  به صورتم  می وزید و چشمانم را می سوزاند . همچنان به سرعت می دویدم و به هیچ چیزی فکر نمی کردم . اشکی که  توی چشمانم جمع شده بود ، حالا همراه باد داغ  به سر و گردنم  می پاشید . نمی دانم اینها از خوشحالی  بود و یا اینکه ناراحت  مادر بودم و کلکی که به او زده بودم .

     

    تهران - تابستان 85

     

     



    علی اکبر والایی ::: شنبه 85/8/6::: ساعت 12:15 صبح
    نظرات دیگران: نظر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 4
    بازدید دیروز: 15
    کل بازدید :13071

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<

    >>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نغمه ساز

    >>لوگوی دوستان<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<