سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیچ بنده ای در پی دانش جویی نعلین به پا نکرد و کفش نپوشید و جامه برتن ننمود، جز آنکه خداوند گناهانش را در همان درگاه خانه اش آمرزید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نغمه ساز
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  •  

    گوهر اول

     

    یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود . در سالهای بسیار دور ، در سرزمینی پهناور ، پادشاه جوانی حکومت می کرد که با پادشاهان دیگر تفاوت بسیاری داشت . آنطور که راویان اخبار و ناقلان آثار گفته اند اغلب پادشاهان ،  بیشتر وقت خود را به خوشگذرانی و عیاشی سپری می کردند ، و هیچ علاقه ای به علم اندوزی و اندیشیدن در باره خود و جهان نداشتند  . آن پادشاهان ، جملگی ، شبها و روزها چنان غرق عیش و عشرت بودند که اگر هم خود می خواستند ، دیگر فرصتی برای اندیشیدن و کسب علم و دانایی برایشان باقی نمی ماند .

    اما در این قصه ، راویان اخبار همه در این حرف که پادشاه جوان این سرزمین ، هیچ میانه ای با خوشگذرانی نداشت ، بلکه دوستدار علم و معرفت بود ، توافق نظر داشته اند .

    القصه ، پادشاه جوان ، هر روز ، بیشتر وقتهایش را به مطالعه و بحث و گفتگو با دانشمندان می گذراند و به این ترتیب ، هر روز بر میزان علم و دانش خود می افزود . او در این دنیا بیش از هر چیز ، به رازهای خلقت جهان و آفرینش آدم می اندیشید . همیشه در خلوت ، برای خود پرسشی آماده می ساخت و پس از آن ، بی درنگ به دنبال یافتن پاسخ آن به تکاپو می افتاد .

    این بود تا روزی که نزدیکان و ندبای دربار شاهی خبر مهمی را به گوش شاه جوان رسانیدند . آنان چون می دانستند شاه جوان تا چه میزان به علم اندوزی و دانستن رازهای خلقت علاقه مند است ، ‌این خبر مهم را با آب و تاب هر چه بیشتر به اطلاع شاه جوان رساندند . خبر این بود .  آنان به تازگی دانشمند فرزانه ای را در نقطه ای دوردست یافته اند . این مرد ، حکیمی بسیار پارسا و داناست که در یکی از اقصی نقاط قلمروی فرمانروایی شاه جوان مامن و ماوایی دارد .

    ندبای شاه با آب و تاب تمام تعریف کردند که این حکیم دانشمند ، پاسخ همه پرسشها را می داند و بر اسرار خلقت و آفرینش جهان  بسیار آگاه است . 

    شاه جوان با شنیدن این خبر مسرت بخش ، سر از پا نشناخت . از جا برخاست و  بی درنگ فرمانهایی داد . شاه جوان چندتن از علمای دربار را به همراه وزیراعظم  خود به آنسوی سرزمین پهناور قلمروی حکمفرمایی‌اش روانه ساخت تا آنان هر چه زودتر آن دانشمند فرزانه را همراه خود، با احترام تمام به دربار شاهی بیاورند .

    همان روز ‌، قافله ای از سوی شاه در شهر به حرکت در آمد  .

    از آن پس ، شاه بی صبرانه روزها و روزها ، بازگشت قافله را  انتظار کشید . تا اینکه یک روز ندبای دربار شاهی ، خبر بازگشت قافله را به اطلاع او رساندند .

    شاه جوان بی درنگ از قصر بیرون رفت و خود را آماده استقبال از دانشمند فرزانه ساخت . تمام وزیران و درباریان و ندبای شاه در محوطه بیرون عمارت در دو سوی پلکانهای عمارت به انتظار ایستادند .

    سرانجام  قافله از دور ، پیدا شد و شادی شاه جوان با دیدن دانشمند فرزانه به اوج خود رسید . شاه حکیم زمانه را همراه خود به داخل قصر برد . از او پذیرایی کرد و بسیار او را احترام کرد .

    شاه جوان از همان لحظات اول دیدار ، اشتیاق بی اندازه خود را به دانستن و فهمیدن نتوانست ، پنهان کند . گویی که در تب دانستن پاسخ بسیاری از پرسشهایش می سوخت ، این بود که عاقبت تاب نیاورد و شروع به پرسش کرد . 

    حکیم فرزانه ، ابتدا سکوت کرد و چیزی نگفت . اما لحظاتی بعد سر بالا آورد و ‌نگاه دقیقی به چشمان شاه جوان انداخت و گفت : تو هنوز از بسیاری از دانستنی های عالم چیزی نمی دانی !

    شاه جوان لبخندی زد و گفت : می دانم ، می دانم که نمی دانم . اکنون از تو دانشمند فرزانه می خواهم که بگویی تا من بدانم .

    حکیم ، لبخند شیرینی بر لبانش نشست و گفت : آری ، حالا دانستم که تمام سخنانی که در باره ات شنیدم ، درست بوده است . 

    حکیم نگاهی به اطراف قصر انداخت و گفت : تو در این قصر ، هر آنچه را که من به تو بگویم ، نخواهی آموخت .

    پادشاه گفت : ما بیرون از این عمارت باغ زیبایی داریم . می رویم آنجا . در محوطه آن تختی است که حکیم بر بالشهای زرین آن تکیه بدهند و زیر سایه درختان بیاسایند . آنگاه هر وقت که اراده کنند به این شاه جوان از هر آنچه که دانستنی و آموختنی است ، بیاموزند .

    حکیم لبخند شیرینی زد و گفت : نه ، در آن باغ نه من آن حکیمی خواهم بود که بر همه رازهای عالم آگاه است و نه تو چیزی خواهی آموخت .

    وزیران و دانشمندان دربار با شنیدن این سخنان حکیم ، سخت به خشم آمدند . اما چون به روحیات شاه جوان آشنا بودند ، خشم خود را در دل فرو خوردند و ساکت ماندند .

    -         پس چه باید کرد ؟!

    -          برای آموختن و دانستن رازهای این جهان نه به این قصر نیازی است و نه به باغ زیبا و نه به آن تختی که بشود بر روی آن بیاسود . خداوند دانا ، تمام رازهای عالم را در دل طبعیت و زمین قرار داده است .

    شاه جوان هنوز نمی دانست حکیم از این سخنان خود چه منظوری دارد . برای همین پرسش آمیز چشم به دهان حکیم دوخت .

    حکیم این نگاه شاه را دریافت و با قاطعیت گفت : باید ترک راحت جان کنی ! باید از این قصر بیرون بروی ، تا من بتوانم چیزی به تو بیاموزم .

    شاه با شنیدن این سخن حکیم لحظاتی طولانی به فکر فرو رفت . در این وقت وزیر اعظم نتوانست تاب بیاورد و به اعتراض گفت : حضرت سلطان !‌ این کار ممکن نیست ! مبادا چنین تصمیمی بگیرید !‌ حتی فکر این راه را نیز از سر بیرون کنید .

    دانشمندان دربار این سخن وزیر اعظم دربار را تایید کردند و شاه جوان را از انتخاب چنین تصمیمی باز داشتند .

    شاه بی اینکه به این هشدارها اعتنایی کند ، سر بالا آورد و گفت : ای حکیم بزرگ ! من هر آن چه بگویید ! همان خواهم کرد ! فقط به من اطمینان بدهید ، هیچ پرسش مرا بی پاسخ نگذارید !

    حکیم گفت : باید با پای پیاده با من همراه شوید !‌ بدون هیچ مرکبی و بدون هیچ همراه دیگری !‌ ما به کوه و دشت خواهیم رفت ، اما با پای پیاده و با توشه ای اندک .

    -         پس حکیم اجازه بفرمایند توشه و جیره ای مناسب تدارک ببینیم !

    -          تکه نانی و جرعه آبی برای آغاز راه کافی است . 

      شاه نفس راحتی کشید و گفت : ای حکیم بزرگوار !‌ باز هم می گویم . من تمام شرطی که فرمودید ، قبول کردم . حاضرم با شما تا هر کجا که بگویید همراه شوم .

    -         من هم هیچ پرسشی را برای تو بی پاسخ نخواهم گذاشت .

    شاه جوان ، چون به وزیر اعظم خود ، بیش از هر کس دیگری اعتماد داشت ، تمام امور حکومتی را به او سپرد و خود به همراه حکیم آماده سفر شد .

    بعدازظهر همان روز ، شاه جوان در مقابل چشمان ناباور وزیران و دانشمندان دربار ، به همراه حکیم فرزانه راه بیرون قصر را در پیش گرفتند .

    شاه جوان ، در دل دشت ، با پای پیاده روزها و روزها به همراه حکیم راه رفت . حکیم در این مدت هیچ سخنی با او نگفت . سرانجام ، یک روز حکیم وقتی روح و جان شاه جوان را پاکیزه و آماده دریافت سخن حق دید ،‌ آغاز به سخن کرد .

     شاه ناگاه از شنیدن سخنان حکمت آموز حکیم غرق لذت شد .  اما حکیم بسیار اندک سخن می گفت .  هرگاه لب به سخن می گشود ، انگار دنیایی از معرفت و علم و آگاهی در جان شاه جوان ریخته می شد . هر کلمه از سخنان حکیم ، پرده   از رازی نهفته از اسرار آفرینش بر می داشت و پس از آن ، هر آنچه با چشمان عادی نادیدنی بود ، در مقابل دیدگان شاه جوان ، دیدنی و آشکار می شد  .

    شاه جوان ، از آن روز هر پرسشی از حکیم می کرد ، پاسخی عجیب از حکیم می شنید . حکیم بیشتر وقتها ، در پاسخ شاه حرفی نمی زد ، تا اینکه او را به نقطه ای از زمین ، به دشت ، کوه و یا جنگل می برد و با نشان دادن نشانه هایی ناگفته و نادیده از طبیعت زنده ، پرسش شاه را پاسخ می گفت .

    ماهها گذشت . در تمام این مدت حکیم غذای خود را از گیاهان و میوه های درختان جنگلی تهیه می کرد . شاه جوان نیز در این چند ماه به خوردن دانه ها و غذای گیاهی عادت کرده بود .

    عاقبت روزی رسید که شاه پاسخ تمام پرسشهایش را از حکیم گرفته بود . او در این مدت دریافت که براستی حکیم بر تمام رموز این دنیا آگاه است .

    یک روز شاه پرسش تازه ای در ذهنش شکل گرفت . شاه در همان هنگامی که در منطقه ای کوهستانی راه می پیمودند ، رو به حکیم کرد و گفت :

    ای حکیم استاد ! همیشه این موضوع دشمنی شیطان با آدم در نظر من عجیب بود . شیطان که در بهشت خداوند ،‌ همه زیباییهای خلقت پروردگار جهان را به چشم خود می دید ، پس چگونه شد که او زیبایی خلقت آدم را ندید و در هنگام  احترام به خلقت آدم از فرمان خداوند سر باز زد ؟!

    حکیم بی درنگ گفت : آن گل مانع بود .

    شاه  حقیقت معنای  این سخن حکیم را در نیافت . اما صبر کرد . می دانست که حکیم این پرسش او را نیز به وقت خود، با نشان دادن تماشای یکی دیگر از اسرار خلقت به او پاسخ خواهد داد .

    شاه جوان برای همین صبر کرد و باز هم با حکیم همراه شد . پس از روزها حکیم او را به ساحل دریا برد . آنگاه هر دو سوار بر قایقی شده و به جزیره ای دور افتاده رفتند . حکیم در ساحل جزیره ، تپه ای را به شاه نشان داد و با اشاره به شاه جوان فهماند که در پس آن تپه به انتظار بنشیند . حکیم خود نیز در کنار شاه جوان به انتظار نشست . خورشید در پس دریا فرو نشست و دریا و آسمان غرق در تاریکی شدند . لحظاتی طولانی گذشت . حکیم ناگاه با دست به سوی دریا اشاره کرد و گفت : آنجا را نگاه کن !

    شاه به همان سویی که حکیم نشان داده بود ،‌نگریست . یک سیاهی از درون دریا بیرون آمد . شاه دقیقتر از پیش به سیاهی چشم دوخت . سیاهی ، پیکر یک حیوان درشت هیکل بود . شاه با نگاهی دوباره متوجه شد که آن حیوان یک گاو دریایی است . گاو در حالیکه یک شی درخشان در دهان داشت ،‌هیکل سنگین خود را از آب بیرون کشیده و خود را به سختی به سوی ساحل می کشید .

    شاه دقیقتر از پیش به حیوان نگریست . گاو وقتی به قدر کافی از آب بیرون آمد ،  شیء درخشان را بر روی شن های ساحل رها ساخت . ناگهان درخشش شیء نورانی در زیر نور مهتاب بیشتر از پیش شد . شاه هیجان زده ناگهان صدا زد : گوهر دریایی ! آن شیء درخشان یک گوهر است .

    حکیم دست بر شانه شاه نشاند . شاه فهمید که رفتار عجولانه ای از خود نشان داده است و هنوز باید به نظاره صحنه بنشیند .     

    گاو دریایی در ساحل دور خود چرخید و چرخید و در پناه نور درخشان گوهر ، شروع به جستجوی  بوته و علوفه کرد . لحظاتی بعد ، گاو دریایی در این سو و آن سوی ساحل به چریدن مشغول شد .

    در این موقع ، حکیم از جا برخاست و در حالیکه در دست خود مشتی گل قرار داده بود ، به سوی گوهر رفت . شاه اندیشید : چه حیله خوبی !حکیم لابد بار اول نیست که به این طریق گوهری را صاحب می شود .

    و با این فکر به تماشا نشست . حکیم با احتیاط پیش رفت و گل را با دقت بسیار بر روی گوهر مالاند . گوهر بی درنگ تاریک شد و از مقابل چشمان ناپدید شد . حکیم آرام آرام به جای خود بازگشتن و در کنار شاه به تماشا نشست .

     در این موقع گاو دریایی که مشغول چرا بود ، متوجه تاریکی پیرامونش شد . دست از چریدن کشید و به سرعت به طرف جایی که گوهر را قرار داده بود ، بازگشت . گاو دریایی تا یک قدمی گوهر پیش آمد ، حتی ‌سر خود را تا فاصله بسیار نزدیک گوهر پایین آورد ، اما چیزی ندید و با شتاب به سوی دریا بازگشت و خود را به درون آب انداخت .

    در این موقع حکیم از جا برخاست و به طرف گوهری که گل اندودش کرده بود ، رفت . گوهر را از میان شن های دریا برداشت و مشغول پاک کردن گل های روی آن شد .

    شاه همان لحظه نیز پنداشت که در دل این نمایشی که حکیم به او نشان داده است ، درسی نهفته است . اما آن لحظه از دیدن گوهر زیبا و درخشانی که در دستهای حکیم قرار گرفته بود ، سخت به هیجان آمد . برای همین ، در آن هنگام ، فقط به نظاره گوهر اکتفا کرد .

    حکیم در حالیکه گل را از روی گوهر می زدود ، گفت : ابلیس به وقت خلقت آدم ، همانند این گاو دریایی بود ، گوهر وجود آدم را ندید و فقط گل را دید . این بود که حقیقت را نفهمید و از فرمان پروردگارش سر باز زد .

    شاه با شنیدن این سخنان ،  چشمانش درخشید . گویی همان دم ، دلش از معرفت و آگاهی روشن شد و درحالیکه غرق در فکر بود ، به گوهر خیره ماند . به یاد آورد که در درسی که روزهای گذشته  آموخته بود ، حکیم به او گفته بود ، که خداوند چگونه جسم و تن آدم را از خمیره ای از گل آفرید و آنرا حجاب جان او قرار داد و به این طریق روح بزرگ آدم از معرض دید ، پنهان ماند .

    شاه هنوز غرق در فکر بود که حکیم گوهر را به درون آب دریا پرتاب کرد . شاه از این حرکت آخر حکیم به خود آمد و متعجب پرسید : ای حکیم بزرگوار ! آن گوهر ، بی اندازه گرانبهاست ، شما آن را به دریا بازگرداندید ؟!

    حکیم لبخندی زد و گفت : مرا از همین مقدار حکمتی که از تماشای این گوهر به دست آمده ، تا قیامت بس است .

    حکیم نفس راحتی کشید و به چشمان پرسش آمیز شاه نگریست و ادامه داد : نه مرا نیازی به ارزش مادی این گوهر است و نه ترا که پادشاه این سرزمین هستی و بی نیاز از مال دنیا  ! پس بی جهت بار خودمان را سنگین نمی‌کنیم . بسا که من تاکنون چنین می پنداشتم که شاه جوان برای تحصیل معرفت و آگاهی رنج سفر را به جان خریده اند .

    شاه جوان با شنیدن این سخنان حکیمانه ، باری دیگر به خود آمد و گفت : مرا عفو بفرمایید ! استاد حکیم ! آری ، حقیقت به تمام و کمال ، همین است که شما  فرمودید !

    عاقبت ، شاه به همراه حکیم به سوی قصر شاهی به راه افتادند . حکیم در میان راه ، پیش از آنکه به محوطه قصر برسند ، از حرکت باز ایستاد . شاه متعجب پرسید : استاد بزرگوار ! پس چرا ایستادید ؟ اندک راهی بیش به عمارت دربار باقی نمانده است .

    حکیم لبخندی شیرینی زد و در حالیکه با دست سوی عمارت را نشان می داد ، گفت : نه ، این راه دیگر متعلق به توست ! خودت این راه را برو !

    ای حکیم بزرگوار ! تمنا می کنم ، بر من منت بگذارید و راضی شوید تا به قصر برویم و خستگی این سفر طولانی را از تن بشوییم !

    حکیم گفت : خسته نیستم . قصد من تا این مقدار راه هم ،  همراهی و بدرقه تو بود . دیگر مرا با تو کاری نیست !  برو و به هر میزان که مقدر است ، در کار خویش مشغول شو !

    شاه  التماس آمیز ، در حالیکه صدایش آشکارا می لرزید ، گفت : ای حکیم بزرگوار ! سپاسگزارم از اینکه در این مدت اسرار بسیاری از خلقت را به من آموختید ! اما این را بدانید که من همه وقت نیازمند وجود گرانبهایتان هستم . 

    -         اگر حقیقت را در قلب خود زنده نگه داری ، باز هم مرا خواهی دید .

    حکیم این را گفت و راه خود را از شاه جدا ساخت و به سویی که آفتاب در حال غروب بود ، به راه افتاد .

                                                                               

    (برگرفته از کتاب آهوی آدم ، نوشته علی اکبر والایی)



    علی اکبر والایی ::: سه شنبه 85/10/26::: ساعت 11:0 عصر
    نظرات دیگران: نظر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 0
    بازدید دیروز: 15
    کل بازدید :13067

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<

    >>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نغمه ساز

    >>لوگوی دوستان<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<