سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل هنگام پری شکم، حکمت را بیرون می اندازد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نغمه ساز
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • سفر به غرب ،همراه رئیس جمهور

    قسمت چهارم:

     از کناره جایگاه نیم نگاهی به جناب نماینده می اندازم . طفلک رنگ به رو ندارد و مستاصل است که چطور در کنار رئیس جمهور قرائت گزارش خود را به آخر برساند . جمعیت هنوز متلاطم است و در فغان که همراهم از پشت سر خود را به من می رساند و سر به گوشم نزدیک می سازد :

    - یک دقیقه تشریف بیاورید بیرون ، عرض واجبی دارم .

    مردم پرخروش چالدران را با نماینده رنگ از رو باخته و فرماندارشان تنها می گذارم و از معبر باریک زمین چمن ورزشگاه می گذرم و داخل محوطه پشتی می شوم . همراهم در گوشه ای از پشت صحنه مراسم ، به انتظار ایستاده است . از حالاتش می فهمم به تازگی از یک تقلا و تلاشی پیگیر فارغ شده است . با حرفهایی که از او می شنوم ، در می یابم که در همین مدت کوتاهی که من در فضای جایگاه قرار داشتم ، او فداکاری کرده است و در تکاپویی که داشته ، موفق شده است که کارت استفاده از بالگرد را برایم  فراهم کند . مقصد بعدی رئیس جمهور شهر خوی است و چون این شهر در بافت سیاسی و سازمانی استان از نقش با اهمیتی برخوردار است ؛ حضورم در آن شهر ضرورتی دو چندان می یابد .  در این فرصت سخنرانی رئیس جمهور را می شنوم که از دقایقی پیش آغاز شده و از فدارکاری و رشادتهای دلیر مردان چالدران در حراست از مرز و بوم میهن اسلامی می گوید . 

    مسئولین شهر در پذیرایی از میهمانان و همراهان رئیس جمهور کم نگذاشته اند . فقط فرصت می کنیم ، گلویی تر کنیم . خود رویمان بیرون از محوطه پارک شده است و رئیس جمهور که سخنرانی اش تمام شود ، منتظر ما نخواهد ماند . به سرعت از ورزشگاه شهر بیرون می رویم . نگاهمان به دنبال کوچک خان است که او ما را پیدا می کند . قسمت ناخوشایند برنامه اینجاست که نمی دانیم نشانی محل استقرار بالگردها در کجا قرار دارد . همراهم به میرزا کوچک خان سفارش می کند ، در مقابل درب خروجی ورزشگاه در حالت کمین باشد و به محض حرکت خودروی رئیس جمهور ، بچسبد به خودروی او و  یا خودروی محافظانش و یک نفس بگازد و بتازد . غیر از این باشد ، از بالگرد جا می مانیم .

    پیش بینی او درست است . با خروج خودروی رئیس جمهور از ورزشگاه ، کوچک خان دیگر آن کوچک خان سابق نیست که با تانی و احتیاط می راند . انگار در پیست مسابقات اتومبیل رانی قرار گرفته است . در چشم بر هم زدنی ،  فاصله اش را با خودروهای جلویی تنگ می کند و صدای گاز موتور ، همچون صدای موتور جت داخل اتاقک خودرو می پیچد . خودروی رئیس جمهور و محافظانش ، به سرعت و شتاب تمام حرکت می کنند و لحظه ای تردید و تعلل مساوی است با جا ماندن از کاروان خودروی رئیس جمهور و ناکامی .

    دقایقی بعد ، خودروها در مقابل محوطه ای وسیع و مسطح متوقف می شوند. نگاهم به سمت راست جاده آسفالته می افتد . بالگردها در محوطه ی عریض زمین خاکی جاخوش کرده اند .  و رئیس جمهور و محافظانش از خودروها پیاده می شوند و به سرعت به سوی بالگردها به راه می افتند . همراهم از خودرو پیاده می شود و بدرقه ام می کند و سفارش می کند که بدوم و جا نمانم . فکر کردم تجربه او در سفرهای رئیس جمهور غنی است و می داند که چه می گوید . به نشانه خداحافظی موقت ، دست بالا می برم و در حالیکه کلاسور کوچک دست نوشته هایم را زیر بغل زده ام ، شروع به دویدن می کنم ؛ به سوی جمع بالگردها و طوفانی از غبار که زیر پا به راه انداخته اند . وجود این طوفان غبار نباید مال همین دقیقه و ثانیه های اخیر باشد . بالهای عظیم این پرنده های آهنین انگار از پیش از حرکت خودروها به دوران آمده بود که حالا این حد پر شتاب می چرخیدند و رملها را از زمین چالدران می کندند و به فضای اطراف می کوفتند . می دوم به سوی نزدیکترین بالگرد . تازه متوجه می شوم باید به سوی بالگردی بروم که شماره آن بر روی کارت ویژه حک شده است . فرصت نمی کنم کارت را به دقت نگاه کنم و بخوانم . گذشته از این ، با وجود غرش این بالهای آهنین ، صدا به صدا نخواهد رسید . به سوی  خلبانی که خود را بر دستگیره در یکی از بالگرد آویخته است ، می روم و کارت را نشانش می دهم . از بالگرد به بیرون سر خم می کند و یکی از بالگردها را نشانم می دهد . می دوم . زمان برای سوار شدن چنان کوتاه و گذراست  که فرصت نمی کنم تعداد بالگردها را بشمارم . نیروی باد حاصل از چرخش بالهای آهنین ، چنان پر قوت و توفنده است که انگار در کار کندن هر شی سست پایه بر زمین است . لباسها را که انگار صد بار از تن می کند و بر تن می کند . چرا که تند باد حاصل از آن به خلاف تند بادهای دیگر از یک سوی به سویی دیگر نیست . نیروی باد این بالهای آهنین ، همراه با صدای کر کننده موتور و پروانه اش ، در حالت دورانی یکنواخت ، از همه سو به همه جهت است .

    بی وقفه می دوم به سوی بالگرد . این یکی دو بال آهنی دارد و غول پیکر است و تا آنجایی که من می دانم در جنگ از بالگردهایی اینچنین ، برای هلی‌برد نیرو ، نفر و تدارکات مورد استفاده قرار می گرفته است . کارت را به کمک خلبان نشان می دهم و سوار می شوم . بر روی صندلی ام که آرام می گیرم ، کمربند را می بندم . حالا صدای کرکننده را بیشتر از پیش حس می کنم . این صدا ، وقتی بالگرد از جا کنده می شود و اوج می گیرد ، بیشتر و بیشتر می شود .

    بالگرد در ارتفاع بالا ، به پرواز در می آید . اما صدای کر کننده بالهای آهنین ، همچنان پرقوت و آزاردهنده اند . تازه متوجه سرنشینان دیگر می شوم که پنبه هایی را در گوشهایشان چپانده اند . هیچکدامشان را نمی شناسم . مانند مسافرانی خسته ، در حالتی بین خلسه و چرت به سر می برند . میان آنان ، بی شک تنها من هستم که اولین بارش است که سوار بالگرد شده و حالا با وضع غریبی مواجه شده است . دستمال کاغذی ام را از جیب بیرون می کشم و دو تکه اش می کنم و در گوشها می چپانم . حالا قدری بهتر شد ، صدا کمتر شد . یاد پنجره می افتم و به پایین نگاه می کنم . از آنچه که می بینم ، غرق حیرت می شوم . طبیعت این مسیر، چالدران _ خوی ، چقدر زیباست . دشت و فوج فوج تپه های سر سبز و بی انتها و آنسوتر چمنزار وحشی و باد بالگردها که از همین ارتفاع هم بر تنشان لرزه می اندازد  و بر سر شانه هایشان موج می نشاند .

    می اندیشم ، براستی از خیلی چیزها باید فاصله گرفت تا زیباییشان را به چشم دید . همین طبیعت چشم نواز در پایین ، از منظر جاده آسفالت ماشین رو ، به طور قطع ، چندان به چشم نخواهد آمد . اما حالا در این ارتفاع و در نگاه همه جانبه است که این چنین چشم نواز و بدیع می نمایاند . صدای کرکننده ، هنوز آزارم می دهد . ناگزیر می شوم برگ دیگری از دستمال کاغذی را دو تکه کرده و پشت بند آن تکه های قبلی به درون گوش فرو کنم .اینبار صدا کر کننده ، به طور قابل ملاحظه ای کاهش می یابد . نگاهم را دوباره از پنجره به بیرون می دوزم . پرنده های آهنین بالدار در یک صف منظم ، در پشت هم در حرکتند . لحظاتی بعد ، بالگردهای جلویی سر کج می کنند و صف  قوس بر می دارد . از این حرکت متوجه می شوم که باید به شهر خوی رسیده باشیم . آنانی که در چرت و خلسه خودخواسته غلتیده بودند ، به خود تکانی می دهند و با کش و قوسی که به بالا تنه خود می دهند ،‌ مهیای فرود می شوند . دقایقی بعد ، بالگردها  در محوطه وسیع یک پایگاه نظامی فرود می آیند .

    از بالگرد پیاده می شوم و بلافاصله همراه سرنشینان دیگر سوار بر یک دستگاه مینی بوس می شوم . صدای گنگی در گوشهایم پیچیده است . تازه متوجه می شوم که صدای اطرافم را به درستی نمی شنوم  . دست به گوش می کنم . یکی از تکه های دستمال کاغذی درون گوشم جا مانده است و با دست بیرون نمی آید . فکر کردم تکه های دوم دستمال کاغذی کار دستم داده است . تکه های دوم ، تکه های اول را به اعماق گوش هدایت کرده است و حالا به هنگام بیرون آوردنشان ، از دسترس دور ساخته است .

    دقایقی بعد وارد ورزشگاه بزرگ شهر خوی می شویم . از مینی بوس پیاده می شویم . در محوطه پشتی ورزشگاه ، نگاهم به چهره های آشنایی می افتد . سه تن از خبرنگاران بومی استان به طرفم می آیند . تازه به خاطر می آورم که همانهایی هستند که صبح امروز ، پیش از حرکتمان دچار مسمومیت شده بودند . نزدیک می شوند و سلام و احوالپرسی . جویای وضع مزاجی شان می شوم و می گویند که شکر خدا خوب شده اند و تشکر می کنند از بذل توجه و شرکت من در امدارسانی .  هنوز صدا ها را به درستی نمی شنوم . راه می افتم که بروم به سوی جایگاه که یکی از سه تن اجازه می خواهد که پرسشی کند . یاد دوران تدریسم می افتم و می ایستم که بپرسد .

     با هیجان و نگاهی مشتاق می پرسد : آقا نوشتن چطوری است . لطفاً می شود بفرمایید شما چطور می نویسید ؟

    منگی حاصل از سفر با بالگرد و آن صدای کر کننده، چندان دل و دماغی برای پاسخ گفتن به سئوالهایی از این دست برایم باقی نگذاشته است . اما می ایستم و در پاسخ می گویم : متفاوت است . گاه همچون زایمان است که با عرق ریزان روح همراه می شود . و گاه همچون آب روان چشمه ای که از اعماق وجود می جوشد و بر کویر ذهن سر ریز می شود .

    نمی فهمم شعر گفتم و یا از عرفان داد سخن دادم . فقط دانستم که پاسخی از پیش در ذهن مهیا بود که به وقت خود بر زبان آوردم ،‌ بی اینکه به مفهوم کلمات در آن لحظه خاص بیاندیشم . انگشتم را در درون گوش فرو بردم و تکانش دادم و مثل اینکه فهمید که در شرایط آرمانی  قرار ندارم و رهایم کرد و دوباره به راه افتادم .

    میان راه پزشک رئیس جمهور را دیدم که از خودرویش پیاده شده و راه افتاده است که برود به سمت جایگاه . قدم تند می کنم و پیش می روم و عامیانه می گویم :

    دکتر جان ! دستم به دامنتان ، یک تیکه دستمال کاغذی توی گوشم جا خوش کرده که بیرون نمی آید .

    لبخند بر لب بر می گردد به سوی خودرویش و درب صندوق عقب را باز می کند و کیف وسایلش را بیرون می کشد . آدم خونگرم و صمیمی ای است . نمی شناختمش . همراهم  درون هواپیما ، معرفی اش کرده بود و گفته بود که دکتر رئیس جمهور است . چهره شهرستانی دارد . آفتاب سوخته است و صمیمی و خوشرو . فقط نفهمیدم در این سالها ، سفرهای استانی اش با رئیس جمهور ، چهره اش را اینسان آفتاب سوخته کرده و یا از همان اول همینطور بوده است .

    با پَنس تکه دستمال کاغذی را از گوشم بیرون می آورد و نشانم می دهد . تشکر می کنم و او وسایلش را درون صندوق گذاشته و به همراه مرد دیگری به سوی جایگاه به راه می افتد . صدای رئیس جمهور را به وضوح از بلندگوها می شنوم که لحظاتی است که سخنرانی اش آغاز شده است . خدا را شکر می کنم از بازگشت شنوایی ام و راه می افتم به سوی جایگاه . در کنار جایگاه روی سکوهای ورزشگاه می ایستم . از تماشای جمعیت شگفت زده می شوم . فوج جمعیت حکایت از بزرگی شهر خوی دارد . آفتاب عمود در حال تابیدن است و بخار از دل زمین چمن و شاید از جسم و جان مرد و زن این جماعت به هوا می پراکند . فوج جمعیت که حالا در اثر فشار و هیجان ، چون رودخانه ای ، موج برداشته است . و  فکر می کنم ، این قطعا سراب نیست . به این می اندیشم که عجب مردمان خوب و وفاداری داریم . به طور حتم ، رهبران سیاسی دنیا به داشتن چنین مردمانی غبطه می خورند . این ثروت و سرمایه ای بی نظیر است برای رهبران سیاسی ما که باید قدر دانست . در صفوف جلوی جمعیت ، جوانان شهر قرار گرفته اند که همچون جوانان چالدران پرخروش و پرغرور جلوه می نمایند و فریادهایشان نیز . اما اینان یکصدا و مصمم چیز دیگری فریاد می زنند و خواسته هایشان نیز از جنس دیگری است :

    - خوی گَرَک اُستان اُلسُون! ... خوی گَرَک اُستان اُلسُون!

    چنان پرخروش و پرحرارت این را فریاد می زنند که چهره شان به سرخی می گراید . برخی سرخ سرخ ، برخی حتی کبود . حرارت آفتاب مرداد ماه و حرارت درون بدن و آتش نیازی که در دل و ذهن این جماعت درونی شده است ؛ از  ایشان ، آدمها و چهره هایی دیگر ساخته است . آقای رئیس جمهور هم ، لابد با درک این وضعیت است که قول مساعد می دهد ، در اسرع وقت ، این خواسته را در هئیت دولت مطرح کند و بررسی اش کنند .

     در اندیشه ام ، این سالها دولت در حال کوچک شدن است و تلاش می کند کوچکتر شود تا فرصت بیابد به کارهایی اساسی تر کشور برسد . در راستای همین برنامه استراتژیک است که وزارتخانه ها را ادغام می کند ؛ سازمانها را با هم ترکیب می کند تا به یک تعدیل منطقی در هزینه ها دست بیابد . بر این اساس ، تغییر در ساختار تقسیمات کشوری و افزایش بودجه های استانی ، به طور قطع در مغایرت با چنین اهدافی از برنامه خواهد بود . و این لابد چیزی نیست که مردم این شهر در این شرایط بدان بیاندیشند . شاید فرماندار و مسئولین شهر نیز اکنون در این شرایط ،‌ خودخواسته از تدبیر و اندیشه در سطح کلان صرف نظر کرده اند و منطقه ای می اندیشند که این خواسته را در مردم شهر خود  ایجاد ساخته اند .

    رئیس جمهور که گویا بنا به مسئولیتهای گذشته ، با این مردم دیرآشناست ، اظهار ارادتی دیگر گونه می کند و اطمینان می دهد ، اگر  پیش پای او سه گزینه برای انتخاب قرار بگیرد ، شهر خوی انتخاب اول او خواهد بود . ناگهان ، شوق و شور جمعیت با این گفته رئیس جمهور صد چندان می شود و صدای پرقوت کف زدنها و سوت کشیدنهای مرد و زن ، با فریادهای "رئیس جمهور ساغ اُلسُون ، خوی اُستان اُلسُون" در هم می آمیزد و بر همه رشته های تحلیل ذهنم خط بطلان می کشد و باز می گردیم به یک دور تسلسل .

    ادامه دارد

    علی اکبر والایی ::: جمعه 87/2/6::: ساعت 6:50 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    سفر به غرب ، همراه رئیس جمهور

    قسمت سوم :

    به ارومیه که باز می گردیم ، آفتاب غروب کرده است . کیف را داخل اتوبوس می گذارم و به همراه هیئت همراه و تعدادی از خبرنگاران داخل مصلی ی امام خمینی می شویم . محوطه مصلی مملو از نیروهای حراست  است . قرار است رئیس جمهور امشب را در این محل با خانواده های شهدا و روحانیون شهر دیدار و سخنرانی کنند . راه می افتم به سوی وضوخانه که ناگهان دو تن از نیروهای حراست راه را به رویم می بندند .

    _ آقا کارت ؟!

    - ندارم .

    - نمی شود ، برگردید عقب !

    راه طولانی بازگشت به ارومیه با اتوبوس و گرمای هوا خسته و کلافه ام کرده است . با بلاتکلیفی نگاهم را می گردانم به محوطه مقابل ساختمان مصلی . در همین مدت کوتاه ، چهره هایی با چشمانم آشنایی یافته اند . از میان مسئولین سفر یکی را می یابم که در حضورش شکوه سر دهم . او مرا نمی شناسد و من نام مسئولی از دفتر ریاست جمهوری را بر زبان می آورم که مرا به این سفر خوانده است  . رو به سویی از محوطه می کند و مرد موقری را نشانم می دهد که چند نفری از خبرنگاران و افرادی دیگر احاطه اش کرده اند . دفتری در دست دارد و معلوم است که هنوز در حال هماهنگ ساختن اهالی کاروان هیئت همراه رئیس جمهور است . پیش می روم و سلام می گویم و خود را معرفی می کنم . احوالم را که جویا می شود ، شکوه سر می دهم .

    - لطفا بفرمایید برای چه مرا به این سفر خوانده اید؟!

    دو تن از خبرنگاران همراه که شاهد مشکلات من در همین ابتدای سفر بوده اند ، با شنیدن حرفم ، پا پیش می گذارند . لازم نمی بینم حرف بیشتری بگویم . بهتر از من دوستان خبرنگار ، به او توضیح می دهند که چه حد در مواجهه با این مشکل صبوری به خرج داده ام .

     متعجب می ماند .

    _ عجیب است ، هنوز همراهت پیدایش نشده است .

    لبخند می زند و قول می دهد که مشکل را حل کند و از من می خواهد که امشب را به محل هتل اقامت بازگردم و به استراحت بپردازم . پیشنهاد معقولی است . با اشتیاق می پذیرم .

    نشانی را که می گوید ، در ذهن می سپارم و راهی بیرون از مصلی می شوم . اتوبوس را قدری جلوتر در حاشیه خیابان ، پارک شده ، می یابم . کیف را برمی دارم و با راهنمایی راننده که در پیاده رو ایستاده ، به سویی از خیابان به راه می افتم که مسیر را در رسیدن به مقصد تسهیل می کند .

     خیلی زود ، یک تاکسی مقابلم توقف می کند . مقصد را می گویم و سوار می شوم. به خلاف خیابانهای تهران در شبهای جمعه ، خیابانهای این شهر چقدر خلوت است . دقایقی بعد ، تاکسی داخل خیابان ارتش شده و در مقابل ساختمان هتل شرکت مخابرات ، پیاده ام می کند . داخل ساختمان هتل می شوم . ساختمان تمیزی است . اما خستگی روز اول سفر ، موجب گشته ، در این لحظات ، توجه چندانی به جزئیات  نکنم . مقابل پیشخوان لحظه ای می ایستم و نامم را می گویم . متصدی نگاهی به لیست می اندازد و همراه با خوشامد گویی ، شماره اتاقم را می گوید . دکمه آسانسور را می زنم و بالا می روم . اتاق را می یابم . در را که باز می کنم ، با چهره گم گشته ای که آخرین بار در آسمان ارومیه ، داخل هواپیما دیده بودم ، مواجه می شوم . او اکنون روی زمین ، در هتل ، در اتاق استراحت و در لباس راحتی اش است  . لحظه ای مکث می کنم و سپس داخل می روم و در را پشت سر می بندم . خندان به استقابلم می آید . خسته نباشید می گوید . می گویم : لطفا هیچ حرفی نزنید .

    آشفتگی ام را که می بیند ، عقب می نشیند . می روم لباس عوض می کنم و آبی به سر و صورت می زنم و وضو می سازم و نماز می خوانم تا آرام گیرم  و آرام می گیرم .

    همراهم پیش می آید و مجوز ترددم که همانا کارت هیئت همراه است ، در دستهایم می گذارد و عذر می خواهد و می گوید که در این سفر با مشکلاتی مواجه شده است . یاد گرفته ام در بدترین شرایط ، خوشبینانه ترین وضعیت ممکن را نیز در نظر بگیرم. بی هیچ چون و چرایی ، عذرش را می پذیرم و دوباره شال و کلاه می کنم و با هم از ساختمان بیرون می رویم . حالا بیرون ، هوای خنک و دلپذیری در جریان است . محوطه  سر سبز هتل را طی می کنیم و او تا محل رستوران هتل که در ساختمان مقابل قرار دارد ، همراهی ام می کند و چون خود ساعتی قبل ، شام را صرف کرده ، راه آمده را  باز می گردد .

    نزدیکی های نیمه شب ، همراهم همچون یک مدیر برنامه ، نگاهی به برگه اش می اندازد و می گوید ، صبح باید زودتر راه بیفتیم تا به مقصد اول که باکو است ، برسیم . برای همین چراغها را خاموش می کنیم و زودتر به رختخواب می رویم . منتظر خواب نمی مانم که به سراغ چشمانم بیاید . در همان دقیقه اول بستن پلکها ، در دامان خواب می غلتم و غوطه می خورم .

    صبح علی الطلوع "کوچک خان" کنار یک پژوی سفید رنگ در انتظار ایستاده است . جثه اش کوچک و نحیف است ، اما درونش را در این برخورد اول نمی توانم ارزیابی کنم . نامش در همین دقایق اول آشنایی ، مرا یاد میرزا کوچک خان جنگلی می اندازد . با این تفاوت که میرزا درشت اندام و قوی هیکل بود . به شوخی می گویم : با میرزا کوچک خان که نسبتی ندارید . در پاسخ لبخند تحویلم می دهد . در همین اثنا به یاد دست نوشته ها و برگه هایم می افتم که در اتاق جا گذاشته ام . تندی بر می گردم به داخل ساختمان که در لابی هتل ، با یکی از خبرنگاران هیئت که در پیرانشهر همراهمان بود  ، مواجه می شوم . دل نگران بود و مضطرب . چلوکباب کوبیده  آن شهر مرزی حالا اثرات زیانبارش را آشکار ساخته بود . از دو تن از هم قطارانش می گوید که با دل پیچه و تهوع دست به گریبانند و او مستاصل به دنبال تهیه وسیله ای است که خود را به داروخانه ای برساند . صبح زود  است و تنها وسیله ای که مهیای رفتن است ، خودروی ماست . به او می سپارم که تا من برگه های یادداشتم را بردارم ، آماده شود که برسانیمش .

    به محوطه که باز می گردم ، می بینم که او نیز آماده شده و داخل خودرو نشسته است . کوچک خان گاز خودرو را می گیرد و در خیابانهای خلوت صبح جمعه شهر می تازد . اما به هر داروخانه ای که می رسیم ، با درهای بسته و کرکره های پایین مواجه می شویم . سرانجام به یک بیمارستان شبانه روزی می رویم و دوست خبرنگارمان که خود بومی همین استان است ، می رود و از داروخانه بیمارستان ، داروهای مورد نیازش را تهیه می کند و باز می گردد . اخلاق  و حس کمک به هم نوع ، حکم می کند تا مبدا ، هتل محل اقامت برسانیمش ، بلکه با این حرکت ، دوستان خبرنگارمان ، ساعتی نیز کمتر درد حالت مسمومیت را تحمل کنند .

    تا مجدد از محل هتل به حرکت در آییم ، ساعتی گذشته است و از زمانبندی سفر عقب افتاده ایم . اما حس زیبای نیکی و عمل به تکلیف ، در این شرایط نامنتظر ، بیش از همه این سفر می ارزد . بسا که معتقدم همه این اتفاقهای نامنتظر و بسیاری از حوادث پیش رو ، خود جزئی از سفر است .

    همانطور که پیش بینی می کردیم ، به باکو نرسیدیم . از زمان برنامه عقب ماندیم و کوچک خان ناچار با چرخشی در مسیر ، جاده اصلی چالدران را در پیش گرفت . شهری مرزی که ساعتی بعد رئیس جمهور را پذیرای حضور می بود . کوچک خان دست به ابتکار می زند و جاده ای میان بر را برای رسیدن به چالدران بر می گزیند . میانه های مسیر معلوم می شود که جاده در حال ساخت است و ادامه حرکت با کندی انجام می گیرد . اما طبیعت زیبای این شهر مرزی چشم نواز است و کندی حرکت را جبران کرده و تحمل پذیرش می سازد .

    تابلوی خوشآمد گویی به شهر چالدران را می بینم . وارد شهر می شویم . شهر انگار آب و جارو شده است . تمیز است و یا طبیعت سبز و زیبایش آن چنان است که بر زلالی و چشم نواز بودن این زیبایی افزوده است . جای جای خیابانها ،  با تابلوها و پارچه نوشته ها آذین گشته است . پارچه نوشته ای نگاهم را متوجه خود می سازد : چالدران اویاخدی     انقلابا دایاخدی

    اکنون جنب و جوش چندانی در شهر دیده نمی شود . و خیابانها به خلاف شهرهای بزرگ ، در این دقایق ، خالی از جمعیت است . پیداست که زمان تقلاها پیش از رسیدن ما به شهر سپری شده و در این ساعات ، مردم شهر از همه جا در تنها ورزشگاه شهر گرد هم آمده اند و در انتظارند . رفته رفته ، هر چه به ورزشگاه شهر نزدیکتر می شویم ، بر تعداد پلاگاردها و پارچه نوشته ها افزوده می گردد .

    پیشتر بر دیوار ورزشگاه ، نوشته ای مشروحتر نظرم را به خود جلب می کند:

    چالدران ای مدفن آزادگان      چالدران ای دشت مردان غیور

    ای شکوه ملک آذربایجان       ای مزار جانبازان صبور

    چالدران ای مرزگاه شمشیرها     ای به خون آغشته شمشیرها

    از خودرو پیاده شده و وارد محوطه پشتی ورزشگاه می شویم . جایی که مسئولین و دست اندرکاران شهر در تکاپویند و دقایق را انتظار می کشند . دورتادور فضای محوطه پوشیده است از پارچه نوشته های خوشامد گویی به رئیس جمهور و ستایش و ثنا از مرزبانی مرزبانان دلیر چالدران . طولی نمی کشد که رئیس جمهور وارد ورزشگاه می شود و پس از مراسم استقبال به سوی جایگاه می رود . از خیزش ناگهانی فریادها و شعارهای جمعیت ، می فهمم که رئیس جمهور اکنون در جایگاه قرار گرفته و به احساسات هیجانی جمعیت پاسخ می دهد .

    از معبری که به سوی فضای زمین چمن ورزشگاه است ، می گذرم و رو به جمعیت ، در پایین ، کنار جایگاه می ایستم . مسئولین و بزرگان شهر، در محل ویژه ، پشت به حصار میله های آهنی رو به جایگاه بر زمین نشسته اند و سر به بالا ، چشم به اتاقک جایگاه دوخته اند . اما جمعیت پس سر آنها ، هنوز متلاطم اند و در آن سوی حصارها سر پا ایستاده اند و آنانکه جلوترند ، جملگی جوانند و بر یکدیگر فشار می آورند و به این ترتیب جمعیت موج بر می دارد . چیزی همانند موج مکزیکی درون استادیوم های ورزشی . آنسوتر  عده ای به روی میله های حصار  نشسته و بر سر و کول هم سوار شده اند و بی قرار و ناآرام به نظر می آیند . می اندیشم این چنین ازدحام و فشردگی جمعیت باید انگیزه ای قوی تر از دیدار رئیس جمهور از نزدیک را در پی داشته باشد .

    پیش از سخنرانی رئیس جمهور ، نماینده مردم شهر پشت تریبون قرار می گیرد و گزارش مشروحی از اقدامات انجام شده در شهر و امکانات عرضه شده ارائه می دهد . اما قرائت این گزارش با فریادهای خشمگنانه جوانان شهر ناتمام می ماند . جوانانی که پیشتر جمعیت ایستاده اند ، ناگهانی و یکصدا فریاد می زنند : دروغه!  دروغه ! ...

     و بی درنگ ادامه می دهند : درود بر فرماندار ! درود بر فرماندار!

    و با این فریادها ، جمعیت به پس و پیش موج بر می دارد و متلاطم می شود .

    خیلی زود ، انگیزش وجود چنین ازدحام فشرده ای از جمعیت را در می یابم .

    ادامه دارد

    علی اکبر والایی ::: پنج شنبه 86/8/10::: ساعت 12:37 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    همراه رئیس جمهور ، سفر به غرب

    (قسمت دوم)

    جمله ای که به آذری بر زبان می آورم ، پاسخی است بر تمام آن عطش پرسشی که در سر دارند .

    - "تنور آخداریدی که چرک یاپوشدرا"

    خبرنگاری که این جمله را بر زبان آورده بود ، متوجه موضوع می شود . همه چیز دستگیرش می شود و خنده بر لبهایش می نشیند . سر تکان می دهد و از این آشنایی اظهار خوشحالی می کند. جثه کوچکی دارد . سرخ و سفید است و خوشرو و خندان . همشهری از آب در می آییم . تبریزی است . حرفهایمان گل می کند . جمع همکارانش هم به حرفهای ما گوش می سپارند . آنگاه که از کار و سفرنامه ای که از این سفر قرار است بنویسم ، می گویم ؛ اظهار شگفتی می کنند .

    پیشخدمت رستوران بالاخره متوجه جمع ما می شود و پیش می آید . نفس نفس می زند و شتابزده است . می اندیشم لابد این اولین بار است که با چنین جمعیتی از مشتریان مواجه شده است . لیست غذای  مناسب شان، منحصر به چلومرغ و چلوکباب کوبیده است . من و سه نفر از جمع، سفارش چلومرغ می دهیم . و سه نفر دیگر چلوکباب کوبیده .

    پیشخدمت جوان با لحنی عامیانه ، لب به اعتراض می گشاید :

    - نمی شود که یک میز دو رقم غذا بخواهد، یکی را انتخاب کنید ؛یا چلومرغ و یا چلوکباب کوبیده !

    همه از این پاسخ شگفت زده می شویم . لبخند بر لبهایم می نشیند . نگاهی به جمع می کنم . آنها هنوز متحیر مانده اند که چه پاسخی به او بدهند . همگی در گرماگرم گفتگو ، لحظه ای از یاد برده بودیم که کجا آمده ایم. اینجا پیرانشهر است ، یک شهر کوچک مرزی . عاری از هر نوع تکلف و پیچیدگی . پیشخدمت ، همچنان در انتظار پاسخ چشم به جمع دوخته است . عاقبت یکی از جمع ، از جا بر می خیزد و با چرب زبانی ، راضی اش می کند که به سفارش میهمانان عمل کند .

     

    از رستوران  بیرون می آییم و سوار بر اتوبوس می شویم . ورزشگاه شهر نزدیک است و سوار و پیاده شدنمان چندان به طول نمی انجامد . کیف را داخل اتوبوس گذاشته ام و حالا سبکبال راه می افتم . وارد ورزشگاه "شهید بهشتی" که می شویم ، از جمع جدا می شوم و نمازخانه ورزشگاه را سراغ می گیرم . رئیس جمهور قرار است پس از شهر مهاباد به پیرانشهر بیاید . و من می اندیشم که تا آن زمان فرصت زیادی باقیست.  از نمازخانه که بیرون می آیم ، به همراه یکی از خبرنگاران مرکز استان به سوی جایگاه به راه می افتیم .  حصار سیمی  و دیواره ای که تا محل جایگاه امتداد یافته است ، راهرویی طویل را تشکیل داده است  که زمین چمن را از مسیر میهمانان ویژه جدا ساخته است . آن سوی حصار سیمی ، غوغایی بر پاست . گروهی از جوانان و نوجوانان کرد پشت سر جماعتی که به حصار چسبیده اند ،‌ بر طبل می کوبند و آوازی محلی سر می دهند . می اندیشم زیر هرم گرمای آفتاب ساعت سه بعدازظهر ، این تقلا و هیجان بر داغی تن می افزاید و این فقط از تاب و توان جوانان و نوجوانان مرزنشین کُرد بر می آید . از میان راهروی دیواره و حصار سیمی می گذرم و به محل جایگاه می روم . در میان فضای مقابل جایگاه ، بزرگان و معتمدان و تعدادی از مسئولین و مدیران شهر بر زمین نشسته اند ؛ پشت به حصار سیمی و رو به جایگاه . و نگاهشان رو به بالا به سوی جایگاه است که چه وقت رئیس جمهور از راه خواهد رسید . پایین جایگاه می ایستم و نگاهم را به سوی جمعیت می گردانم . زیر اشعه خورشید مرداد ماه ، بخار گرمای زمین چمن را از میان جمعیت هم می شود دید و دستهایی که سایبان چشمها شده و نگاههایی که به سوی ماست . سر که بر می گردانم ، متوجه نگهبانی می شوم که نگاهش خیره به من دوخته شده است .

    - آقا شما کارت خبرنگاری تان را بفرمایید!

    می گویم : خبرنگار نیستم .

    پرسشگر نگاهم می کند . اضافه می کنم :

    - ... و فعلا کارت ندارم.

    - پس لطفا بفرمایید بیرون !

    در این هوای گرم حوصله گفت و گو و کلنجار رفتن را ندارم . فکر می کنم چه خوب شد که کیف را با خود نیاوردم ، وگرنه کار با این یک جمله تمام نمی شد و باید سین جین می شدم . راه آمده را بر می گردم و یکراست از میان راهروی باریک حصار سیمی می گذرم . میان راهرو فریاد پسر بچه ای مرا به خود می خواند . نگاهم را به بالا سرم می دوزم . پسر بچه خود را به تیرک چوبی حصار آویخته است و با سر انگشت دست اشاره به سویی می کند و فریاد می زند : آقا! آقا! ...

    سمت و سوی انگشت اشاره اش را دنبال می کنم . پرچم کاغذی ایران که بر تکه ای چوب آویخته است ، میان راهرو ، کنار دیواره بر خاک افتاده است . از همآنهایی که به هنگام شادی در میادین ورزشی و یا به وقت استقبال در دستها می گردانند . قدم کج می کنم و باز می گردم . در این لحظه ،پسر بچه های دیگری که در کنار پسرک ، خود را به حصار سیمی آویخته اند ، متوجه ام می شوند و نگاهم می کنند .شاید باورشان نمی شود که با این هیئت غریب و وضع آراسته ، به فریاد کوچکی از همسالان خود واکنش نشان داده ام . خم می شوم و پرچم کاغذی را به آهستگی از زمین بر می دارم و روی پنجه پا می ایستم و آن را به حالت افراشته به دستهای پسرک می سپارم و راه می افتم . لبخند شیرین پسرک قدمهایم را بدرقه می کند .

    آنسوتر جایگاه می ایستم کنج سایه دیوار . اینجا تعدادی از مسئولین کرد و معتمدین شهر ایستاده اند به گفتگو با یکدیکر . ظاهرا ایستادن در کنج سایه دیوار را به نشستن روی زمین ، در آفتاب مقابل جایگاه ترجیح داده اند . اما طولی نمی کشد که نگهبانانی از راه می رسند و آنان را به سوی محوطه جایگاه هدایتشان می کنند . شکر خدا اینجا دیگر با من کاری ندارند . شهر کوچکی است . فهمیده اند که میهمانم و همراه کاروان رئیس جمهور هستم . بر می گردم و نگاهم را به پشت سرم ، بر بلندای تپه های مقابل می گردانم .   همه چیز در نظرم آشنا می آید . خاطره ای دور ، در ذهنم جان می گیرد . ثانیه هایی چند برای یادآوری تمام آن لحظات کافیست . خیلی زود به خود می آیم . نفس راحتی می کشم و  بر می گردم و می نشینم به روی سکوی کنار زمین چمن ورزشگاه و چشم می دوزم به مقابل . به جمعیتی که اغلب ، از ساعتها پیش راهی ورزشگاه شده اند و چشم انتظار دیدن رئیس جمهور که کی خواهد آمد . میان زمین چمن  ورزشگاه ، گروههای به هم پیوسته جوانان همچنان بر طبل می کوبند و با آوازی بر لب ، دست در دست هم به رقص محلی  مشغول اند . فرصتی می یابم تا نمای کلی ورزشگاه را از نظر بگذرانم . سمت راست ، نگاهم کشیده می شود روی بام سالن سرپوشیده ورزشگاه "شهید بهشتی" که عبارتی موزون ، درشت و چشمگیر بر آن نقش بسته است : "سردار مهرورزی ، نگاه به شهر مرزی" .

     و همینطور نگاهم را می گردانم روی تابلو نوشته های روی دیوارهای دورتادور ورزشگاه :" ما مرزنشینان ، مرزبان ایران اسلامی هستیم" .  تابلوی بعدی : "دستیابی ایران اسلامی را به چرخه کامل سوخت هسته ای مایه غرور و نشاط است" .

     و تابلو نوشته ای دیگر :" آمدی !؟ ده که چه مشتاق و پریشان حال بودم".

    متوجه سر و صدا و آیند و شدی می شوم . سر برمی گردانم . آن سوتر در محوطه پشتی ورزشگاه ، مردی از مقامات فرهنگی استان در تلاش است تا دختر بچه ای را که لباس محلی بر تن کرده و دسته گلی بر دست دارد ، برای خوشامدگویی رئیس جمهور آماده اش سازد . متن دست نوشته ای را به دختر بچه داده و سفارش می کند که به ذهنش بسپارد . مرد خسته و عرق ریزان پیش می آید و در کنار من به روی سکو می نشیند تا نفسی تازه کند . سر صحبت را با او باز می کنم . مسئول بنیاد شهید ، در شهر مهاباد است . نمی خواهم بدانم حالا که رئیس جمهور در شهر مهاباد است ،‌ او اینجا - در پیرانشهر- چه می کند . چرا که از گفتگوی اولیه مان معلوم می شود که او در این شهر دیر آشناست و مردم این شهر را خیلی خوب می شناسد . و همین کافی است که در باره مردم این شهر از او بپرسم که این سالها به چه کاری مشغولند ؟ به حالی تاسف بار سر می جنباند و می گوید : هیچ ، جوانان اینجا ، اغلب از طریق مرز کوهستانی عراق به قاچاق کالا مشغولند و عده ای قلیل هم کشاورزی می کنند . تعداد بسیار اندکی هم به تازگی در شرکت کشت و صنعت مهاباد جذب کار شده اند . 

    کسی از همکارانش صدایش می زند و گفتگویمان نیمه تمام می ماند . میان زمین چمن ، جوانان طبل زن هنوز بر طبل می کوبند و رقص محلی می کنند . پیداست که خسته نشده اند.

    ناگهان چرخ بالها در آسمان ظاهر می شوند . با شنیده شدن صدای چرخ بالها ، سرها به سوی آسمان می چرخد و نگاهها همراه با فریاد شادی و سوت کشیدنهای ممتد ،‌ رد چرخ بالها را دنبال می کنند . چرخ بالها از فراز آسمان ورزشگاه می گذرند و از دیدرس گم می شوند . حالا همه متوجه ورود رئیس جمهور و همراهانش به شهر پیرانشهر شده اند .

    از جا بر می خیزم و رو سوی محوطه پشتی جایگاه می کنم که گروه استقبال در تکاپوی ورود رئیس جمهور به جنب و جوش در آمده اند . دخترک کرد ، با لباسهای محلی ،‌ دسته گل اهدایی به رئیس جمهور را در دستهایش جا به جا می کند و چشم به آدمهایی دوخته است که در اطرافش به این سو و آن سو می روند .

    چند گام به سوی محوطه پیش می روم . دو نگهبان به تصور آنکه قصد خروج از محوطه کنار جایگاه را دارم ، راه را به رویم سد می کنند . از حالا تنها معبر ورود و خروج همراهان و میهمانان به سوی جایگاه مسدود می گردد .همانجا به تماشا می ایستم . تا آمدن رئیس جمهور ، نگاهم را بر بلندای تپه های مشرف بر ورزشگاه می دوزم و می روم به سالهای دور . دو نگهبانی که در مقابلم ایستاده اند ، رد نگاهم را دنبال می کنند و متعجب نگاهم می کنند . نمی دانم در این لحظات از حضور من در این نقطه و آن نوع نگاهم چه تصوری در ذهن دارند . هر دو جوان هستند و سرباز . بیست ساله به نظر می آیند . احساسم را پنهان نمی کنم . می گویم: بیست و دو سال پیش بود . سال 1363 . بالای آن تپه ، چه شبها که داخل سنگر ، کنار پدافند هوایی می نشستم و از آن بالا ، در تنهایی، ساعتها و ساعتها چشم می دوختم به محوطه این ورزشگاه که خالی بود و ساکت و آرام . آن شبها بارش سنگین برف بود و سوز سرمای نیمه شب و این سالها ، حالا در نیمه تابستان ، تابش آفتاب داغ و سوزان است و این همه هیاهو و غوغا !

    دو سرباز نگهبان در حالیکه نیم نگاهی بر بلندای تپه داشتند ، به دقت نگاهم کردند و لحظاتی به فکر فرو رفتند . نفهمیدم به چه می اندیشند . لابد به آن سالهای دور ، بیست و دو سال قبل . راستی در آن سالهای جنگ کجا بودند اینان ؟ ... نفس راحتی می کشم و سرتکان می دهم . دو سرباز جوان ، اکنون لحظاتی بود که در نگاهشان نسبت به من، حسی از احترام موج می زد . یکی از آن دو ناگهان از جا کنده شد و به سوی اتاقکی از ورزشگاه به راه افتاد .

    دوباره غرق در خاطرات سالهای دور شدم . از مدرسه و سرکلاس کنده شده بودیم و با عده ای از همکاران معلم راهی شده بودیم به جبهه غرب ؛ به پیرانشهر. همه کار کرده بودیم .از نگهبانی بر بالای این تپه که مشرف بر شهر و ورزشگاه بود تا کار توزیع لباس و پوشاک به مستمندان و نیازمندان در کمیته امداد شهر ، سخنرانی و کار در واحد فرهنگی جهاد سازندگی که این آخری منجر به نگارش مقاله ای به نام در برابر ابرقدرتها گردید . مقاله ای که در تیراژی وسیع منتشر شد و مصادف شد با بازگشت من به تهران . در کار مرور این خاطرات بودم که ناگهان سرباز نگهبان، با لیوانی آب در دست ، پیش رویم ظاهر شد .حالا فهمیدم برای چه به ناگاه از جا کنده شد و رفت به سوی اتاقک . آب نطلبیده مراد است . سپاس گفتم و لیوان آب را از دستش گرفتم . و فکر کردم این جوان با این رفتارش ، لابد به نوعی ادای دین می کند به پیشکسوتی همچون منی در آن سالهای جنگ  که حالا در سالهای صلح و آرامش او نگهبانش است .

    دقایقی بعد ، خودروی رئیس جمهور داخل محوطه پشتی ورزشگاه می شود و دخترک دسته گلش را تقدیم می کند و شعرش را می خواند و آقای رئیس جمهور در میان محافظانش راهی جایگاه می شود . و از اینجا پس ، در آن سوی جایگاه ، صدای فریادهای درهم جمعیت است که در گوشم طنین می اندازد و بوی رجایی و انرژی هسته ای خاطرات سالهای جنگم را پاره پاره می کنند .

    (ادامه دارد)

    علی اکبر والایی ::: سه شنبه 86/4/26::: ساعت 12:47 صبح
    نظرات دیگران: نظر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 2
    بازدید دیروز: 4
    کل بازدید :13054

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<

    >>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نغمه ساز

    >>لوگوی دوستان<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<