سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مسلمان، برادرِ مسلمان است، به او خیانت نمی کند، او را وا نمی گذارد، بر او خرده نمی گیرد، او رامحروم نمی سازد و غیبتش را نمی کند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
نغمه ساز
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  •  

    گوهر اول

     

    یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود . در سالهای بسیار دور ، در سرزمینی پهناور ، پادشاه جوانی حکومت می کرد که با پادشاهان دیگر تفاوت بسیاری داشت . آنطور که راویان اخبار و ناقلان آثار گفته اند اغلب پادشاهان ،  بیشتر وقت خود را به خوشگذرانی و عیاشی سپری می کردند ، و هیچ علاقه ای به علم اندوزی و اندیشیدن در باره خود و جهان نداشتند  . آن پادشاهان ، جملگی ، شبها و روزها چنان غرق عیش و عشرت بودند که اگر هم خود می خواستند ، دیگر فرصتی برای اندیشیدن و کسب علم و دانایی برایشان باقی نمی ماند .

    اما در این قصه ، راویان اخبار همه در این حرف که پادشاه جوان این سرزمین ، هیچ میانه ای با خوشگذرانی نداشت ، بلکه دوستدار علم و معرفت بود ، توافق نظر داشته اند .

    القصه ، پادشاه جوان ، هر روز ، بیشتر وقتهایش را به مطالعه و بحث و گفتگو با دانشمندان می گذراند و به این ترتیب ، هر روز بر میزان علم و دانش خود می افزود . او در این دنیا بیش از هر چیز ، به رازهای خلقت جهان و آفرینش آدم می اندیشید . همیشه در خلوت ، برای خود پرسشی آماده می ساخت و پس از آن ، بی درنگ به دنبال یافتن پاسخ آن به تکاپو می افتاد .

    این بود تا روزی که نزدیکان و ندبای دربار شاهی خبر مهمی را به گوش شاه جوان رسانیدند . آنان چون می دانستند شاه جوان تا چه میزان به علم اندوزی و دانستن رازهای خلقت علاقه مند است ، ‌این خبر مهم را با آب و تاب هر چه بیشتر به اطلاع شاه جوان رساندند . خبر این بود .  آنان به تازگی دانشمند فرزانه ای را در نقطه ای دوردست یافته اند . این مرد ، حکیمی بسیار پارسا و داناست که در یکی از اقصی نقاط قلمروی فرمانروایی شاه جوان مامن و ماوایی دارد .

    ندبای شاه با آب و تاب تمام تعریف کردند که این حکیم دانشمند ، پاسخ همه پرسشها را می داند و بر اسرار خلقت و آفرینش جهان  بسیار آگاه است . 

    شاه جوان با شنیدن این خبر مسرت بخش ، سر از پا نشناخت . از جا برخاست و  بی درنگ فرمانهایی داد . شاه جوان چندتن از علمای دربار را به همراه وزیراعظم  خود به آنسوی سرزمین پهناور قلمروی حکمفرمایی‌اش روانه ساخت تا آنان هر چه زودتر آن دانشمند فرزانه را همراه خود، با احترام تمام به دربار شاهی بیاورند .

    همان روز ‌، قافله ای از سوی شاه در شهر به حرکت در آمد  .

    از آن پس ، شاه بی صبرانه روزها و روزها ، بازگشت قافله را  انتظار کشید . تا اینکه یک روز ندبای دربار شاهی ، خبر بازگشت قافله را به اطلاع او رساندند .

    شاه جوان بی درنگ از قصر بیرون رفت و خود را آماده استقبال از دانشمند فرزانه ساخت . تمام وزیران و درباریان و ندبای شاه در محوطه بیرون عمارت در دو سوی پلکانهای عمارت به انتظار ایستادند .

    سرانجام  قافله از دور ، پیدا شد و شادی شاه جوان با دیدن دانشمند فرزانه به اوج خود رسید . شاه حکیم زمانه را همراه خود به داخل قصر برد . از او پذیرایی کرد و بسیار او را احترام کرد .

    شاه جوان از همان لحظات اول دیدار ، اشتیاق بی اندازه خود را به دانستن و فهمیدن نتوانست ، پنهان کند . گویی که در تب دانستن پاسخ بسیاری از پرسشهایش می سوخت ، این بود که عاقبت تاب نیاورد و شروع به پرسش کرد . 

    حکیم فرزانه ، ابتدا سکوت کرد و چیزی نگفت . اما لحظاتی بعد سر بالا آورد و ‌نگاه دقیقی به چشمان شاه جوان انداخت و گفت : تو هنوز از بسیاری از دانستنی های عالم چیزی نمی دانی !

    شاه جوان لبخندی زد و گفت : می دانم ، می دانم که نمی دانم . اکنون از تو دانشمند فرزانه می خواهم که بگویی تا من بدانم .

    حکیم ، لبخند شیرینی بر لبانش نشست و گفت : آری ، حالا دانستم که تمام سخنانی که در باره ات شنیدم ، درست بوده است . 

    حکیم نگاهی به اطراف قصر انداخت و گفت : تو در این قصر ، هر آنچه را که من به تو بگویم ، نخواهی آموخت .

    پادشاه گفت : ما بیرون از این عمارت باغ زیبایی داریم . می رویم آنجا . در محوطه آن تختی است که حکیم بر بالشهای زرین آن تکیه بدهند و زیر سایه درختان بیاسایند . آنگاه هر وقت که اراده کنند به این شاه جوان از هر آنچه که دانستنی و آموختنی است ، بیاموزند .

    حکیم لبخند شیرینی زد و گفت : نه ، در آن باغ نه من آن حکیمی خواهم بود که بر همه رازهای عالم آگاه است و نه تو چیزی خواهی آموخت .

    وزیران و دانشمندان دربار با شنیدن این سخنان حکیم ، سخت به خشم آمدند . اما چون به روحیات شاه جوان آشنا بودند ، خشم خود را در دل فرو خوردند و ساکت ماندند .

    -         پس چه باید کرد ؟!

    -          برای آموختن و دانستن رازهای این جهان نه به این قصر نیازی است و نه به باغ زیبا و نه به آن تختی که بشود بر روی آن بیاسود . خداوند دانا ، تمام رازهای عالم را در دل طبعیت و زمین قرار داده است .

    شاه جوان هنوز نمی دانست حکیم از این سخنان خود چه منظوری دارد . برای همین پرسش آمیز چشم به دهان حکیم دوخت .

    حکیم این نگاه شاه را دریافت و با قاطعیت گفت : باید ترک راحت جان کنی ! باید از این قصر بیرون بروی ، تا من بتوانم چیزی به تو بیاموزم .

    شاه با شنیدن این سخن حکیم لحظاتی طولانی به فکر فرو رفت . در این وقت وزیر اعظم نتوانست تاب بیاورد و به اعتراض گفت : حضرت سلطان !‌ این کار ممکن نیست ! مبادا چنین تصمیمی بگیرید !‌ حتی فکر این راه را نیز از سر بیرون کنید .

    دانشمندان دربار این سخن وزیر اعظم دربار را تایید کردند و شاه جوان را از انتخاب چنین تصمیمی باز داشتند .

    شاه بی اینکه به این هشدارها اعتنایی کند ، سر بالا آورد و گفت : ای حکیم بزرگ ! من هر آن چه بگویید ! همان خواهم کرد ! فقط به من اطمینان بدهید ، هیچ پرسش مرا بی پاسخ نگذارید !

    حکیم گفت : باید با پای پیاده با من همراه شوید !‌ بدون هیچ مرکبی و بدون هیچ همراه دیگری !‌ ما به کوه و دشت خواهیم رفت ، اما با پای پیاده و با توشه ای اندک .

    -         پس حکیم اجازه بفرمایند توشه و جیره ای مناسب تدارک ببینیم !

    -          تکه نانی و جرعه آبی برای آغاز راه کافی است . 

      شاه نفس راحتی کشید و گفت : ای حکیم بزرگوار !‌ باز هم می گویم . من تمام شرطی که فرمودید ، قبول کردم . حاضرم با شما تا هر کجا که بگویید همراه شوم .

    -         من هم هیچ پرسشی را برای تو بی پاسخ نخواهم گذاشت .

    شاه جوان ، چون به وزیر اعظم خود ، بیش از هر کس دیگری اعتماد داشت ، تمام امور حکومتی را به او سپرد و خود به همراه حکیم آماده سفر شد .

    بعدازظهر همان روز ، شاه جوان در مقابل چشمان ناباور وزیران و دانشمندان دربار ، به همراه حکیم فرزانه راه بیرون قصر را در پیش گرفتند .

    شاه جوان ، در دل دشت ، با پای پیاده روزها و روزها به همراه حکیم راه رفت . حکیم در این مدت هیچ سخنی با او نگفت . سرانجام ، یک روز حکیم وقتی روح و جان شاه جوان را پاکیزه و آماده دریافت سخن حق دید ،‌ آغاز به سخن کرد .

     شاه ناگاه از شنیدن سخنان حکمت آموز حکیم غرق لذت شد .  اما حکیم بسیار اندک سخن می گفت .  هرگاه لب به سخن می گشود ، انگار دنیایی از معرفت و علم و آگاهی در جان شاه جوان ریخته می شد . هر کلمه از سخنان حکیم ، پرده   از رازی نهفته از اسرار آفرینش بر می داشت و پس از آن ، هر آنچه با چشمان عادی نادیدنی بود ، در مقابل دیدگان شاه جوان ، دیدنی و آشکار می شد  .

    شاه جوان ، از آن روز هر پرسشی از حکیم می کرد ، پاسخی عجیب از حکیم می شنید . حکیم بیشتر وقتها ، در پاسخ شاه حرفی نمی زد ، تا اینکه او را به نقطه ای از زمین ، به دشت ، کوه و یا جنگل می برد و با نشان دادن نشانه هایی ناگفته و نادیده از طبیعت زنده ، پرسش شاه را پاسخ می گفت .

    ماهها گذشت . در تمام این مدت حکیم غذای خود را از گیاهان و میوه های درختان جنگلی تهیه می کرد . شاه جوان نیز در این چند ماه به خوردن دانه ها و غذای گیاهی عادت کرده بود .

    عاقبت روزی رسید که شاه پاسخ تمام پرسشهایش را از حکیم گرفته بود . او در این مدت دریافت که براستی حکیم بر تمام رموز این دنیا آگاه است .

    یک روز شاه پرسش تازه ای در ذهنش شکل گرفت . شاه در همان هنگامی که در منطقه ای کوهستانی راه می پیمودند ، رو به حکیم کرد و گفت :

    ای حکیم استاد ! همیشه این موضوع دشمنی شیطان با آدم در نظر من عجیب بود . شیطان که در بهشت خداوند ،‌ همه زیباییهای خلقت پروردگار جهان را به چشم خود می دید ، پس چگونه شد که او زیبایی خلقت آدم را ندید و در هنگام  احترام به خلقت آدم از فرمان خداوند سر باز زد ؟!

    حکیم بی درنگ گفت : آن گل مانع بود .

    شاه  حقیقت معنای  این سخن حکیم را در نیافت . اما صبر کرد . می دانست که حکیم این پرسش او را نیز به وقت خود، با نشان دادن تماشای یکی دیگر از اسرار خلقت به او پاسخ خواهد داد .

    شاه جوان برای همین صبر کرد و باز هم با حکیم همراه شد . پس از روزها حکیم او را به ساحل دریا برد . آنگاه هر دو سوار بر قایقی شده و به جزیره ای دور افتاده رفتند . حکیم در ساحل جزیره ، تپه ای را به شاه نشان داد و با اشاره به شاه جوان فهماند که در پس آن تپه به انتظار بنشیند . حکیم خود نیز در کنار شاه جوان به انتظار نشست . خورشید در پس دریا فرو نشست و دریا و آسمان غرق در تاریکی شدند . لحظاتی طولانی گذشت . حکیم ناگاه با دست به سوی دریا اشاره کرد و گفت : آنجا را نگاه کن !

    شاه به همان سویی که حکیم نشان داده بود ،‌نگریست . یک سیاهی از درون دریا بیرون آمد . شاه دقیقتر از پیش به سیاهی چشم دوخت . سیاهی ، پیکر یک حیوان درشت هیکل بود . شاه با نگاهی دوباره متوجه شد که آن حیوان یک گاو دریایی است . گاو در حالیکه یک شی درخشان در دهان داشت ،‌هیکل سنگین خود را از آب بیرون کشیده و خود را به سختی به سوی ساحل می کشید .

    شاه دقیقتر از پیش به حیوان نگریست . گاو وقتی به قدر کافی از آب بیرون آمد ،  شیء درخشان را بر روی شن های ساحل رها ساخت . ناگهان درخشش شیء نورانی در زیر نور مهتاب بیشتر از پیش شد . شاه هیجان زده ناگهان صدا زد : گوهر دریایی ! آن شیء درخشان یک گوهر است .

    حکیم دست بر شانه شاه نشاند . شاه فهمید که رفتار عجولانه ای از خود نشان داده است و هنوز باید به نظاره صحنه بنشیند .     

    گاو دریایی در ساحل دور خود چرخید و چرخید و در پناه نور درخشان گوهر ، شروع به جستجوی  بوته و علوفه کرد . لحظاتی بعد ، گاو دریایی در این سو و آن سوی ساحل به چریدن مشغول شد .

    در این موقع ، حکیم از جا برخاست و در حالیکه در دست خود مشتی گل قرار داده بود ، به سوی گوهر رفت . شاه اندیشید : چه حیله خوبی !حکیم لابد بار اول نیست که به این طریق گوهری را صاحب می شود .

    و با این فکر به تماشا نشست . حکیم با احتیاط پیش رفت و گل را با دقت بسیار بر روی گوهر مالاند . گوهر بی درنگ تاریک شد و از مقابل چشمان ناپدید شد . حکیم آرام آرام به جای خود بازگشتن و در کنار شاه به تماشا نشست .

     در این موقع گاو دریایی که مشغول چرا بود ، متوجه تاریکی پیرامونش شد . دست از چریدن کشید و به سرعت به طرف جایی که گوهر را قرار داده بود ، بازگشت . گاو دریایی تا یک قدمی گوهر پیش آمد ، حتی ‌سر خود را تا فاصله بسیار نزدیک گوهر پایین آورد ، اما چیزی ندید و با شتاب به سوی دریا بازگشت و خود را به درون آب انداخت .

    در این موقع حکیم از جا برخاست و به طرف گوهری که گل اندودش کرده بود ، رفت . گوهر را از میان شن های دریا برداشت و مشغول پاک کردن گل های روی آن شد .

    شاه همان لحظه نیز پنداشت که در دل این نمایشی که حکیم به او نشان داده است ، درسی نهفته است . اما آن لحظه از دیدن گوهر زیبا و درخشانی که در دستهای حکیم قرار گرفته بود ، سخت به هیجان آمد . برای همین ، در آن هنگام ، فقط به نظاره گوهر اکتفا کرد .

    حکیم در حالیکه گل را از روی گوهر می زدود ، گفت : ابلیس به وقت خلقت آدم ، همانند این گاو دریایی بود ، گوهر وجود آدم را ندید و فقط گل را دید . این بود که حقیقت را نفهمید و از فرمان پروردگارش سر باز زد .

    شاه با شنیدن این سخنان ،  چشمانش درخشید . گویی همان دم ، دلش از معرفت و آگاهی روشن شد و درحالیکه غرق در فکر بود ، به گوهر خیره ماند . به یاد آورد که در درسی که روزهای گذشته  آموخته بود ، حکیم به او گفته بود ، که خداوند چگونه جسم و تن آدم را از خمیره ای از گل آفرید و آنرا حجاب جان او قرار داد و به این طریق روح بزرگ آدم از معرض دید ، پنهان ماند .

    شاه هنوز غرق در فکر بود که حکیم گوهر را به درون آب دریا پرتاب کرد . شاه از این حرکت آخر حکیم به خود آمد و متعجب پرسید : ای حکیم بزرگوار ! آن گوهر ، بی اندازه گرانبهاست ، شما آن را به دریا بازگرداندید ؟!

    حکیم لبخندی زد و گفت : مرا از همین مقدار حکمتی که از تماشای این گوهر به دست آمده ، تا قیامت بس است .

    حکیم نفس راحتی کشید و به چشمان پرسش آمیز شاه نگریست و ادامه داد : نه مرا نیازی به ارزش مادی این گوهر است و نه ترا که پادشاه این سرزمین هستی و بی نیاز از مال دنیا  ! پس بی جهت بار خودمان را سنگین نمی‌کنیم . بسا که من تاکنون چنین می پنداشتم که شاه جوان برای تحصیل معرفت و آگاهی رنج سفر را به جان خریده اند .

    شاه جوان با شنیدن این سخنان حکیمانه ، باری دیگر به خود آمد و گفت : مرا عفو بفرمایید ! استاد حکیم ! آری ، حقیقت به تمام و کمال ، همین است که شما  فرمودید !

    عاقبت ، شاه به همراه حکیم به سوی قصر شاهی به راه افتادند . حکیم در میان راه ، پیش از آنکه به محوطه قصر برسند ، از حرکت باز ایستاد . شاه متعجب پرسید : استاد بزرگوار ! پس چرا ایستادید ؟ اندک راهی بیش به عمارت دربار باقی نمانده است .

    حکیم لبخندی شیرینی زد و در حالیکه با دست سوی عمارت را نشان می داد ، گفت : نه ، این راه دیگر متعلق به توست ! خودت این راه را برو !

    ای حکیم بزرگوار ! تمنا می کنم ، بر من منت بگذارید و راضی شوید تا به قصر برویم و خستگی این سفر طولانی را از تن بشوییم !

    حکیم گفت : خسته نیستم . قصد من تا این مقدار راه هم ،  همراهی و بدرقه تو بود . دیگر مرا با تو کاری نیست !  برو و به هر میزان که مقدر است ، در کار خویش مشغول شو !

    شاه  التماس آمیز ، در حالیکه صدایش آشکارا می لرزید ، گفت : ای حکیم بزرگوار ! سپاسگزارم از اینکه در این مدت اسرار بسیاری از خلقت را به من آموختید ! اما این را بدانید که من همه وقت نیازمند وجود گرانبهایتان هستم . 

    -         اگر حقیقت را در قلب خود زنده نگه داری ، باز هم مرا خواهی دید .

    حکیم این را گفت و راه خود را از شاه جدا ساخت و به سویی که آفتاب در حال غروب بود ، به راه افتاد .

                                                                               

    (برگرفته از کتاب آهوی آدم ، نوشته علی اکبر والایی)



    علی اکبر والایی ::: سه شنبه 85/10/26::: ساعت 11:0 عصر
    نظرات دیگران: نظر

     

    آهوی آدم

     

    یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود ، در روزگاران قدیم ، در یک جنگل دور افتاده ، آهویی جوان و شاداب بود که وجودش سرشار از شادی و سلامتی بود . آهوی جوان ، سالها بود که در نهایت آسودگی و خوشبختی زندگی می کرد . روزها در جنگل سبز و خرم جست و خیز می کرد . از سبزه ها و علوفه های تازه می خورد . از آب خنک و گوارای چشمه می‌نوشید . هوای پاک جنگل را تنفس می کرد  و همیشه قوی و سر زنده بود .

    آهوی جوان ، شبها ، از شدت خستگی در پناه بوته زارهای جنگل ، تن خسته خود را به روی سبزه ها رها می کرد . چشم به ستارگانی که در تاریکی شب ، در سینه آسمان می درخشیدند ، می دوخت و در حالیکه عطر سبزه های باران خورده را می بویید ، به خواب خوشی فرو می رفت .

    صبح ، با اولین شعاع آفتاب که بر سر درختان انبوه جنگل می نشست ،  آهوی جوان از خواب خوش بر می خاست و در میان جنگل به این سو و آن سو می رفت . باز هم از سبزه ها  و علوفه های تازه می خورد و بدن جوانش به سرعت قوت می گرفت . گاهی وقتها هم چنان سرمست از خوشبختی می شد و چنان از این حال خوش ، به هیجان می آمد که در میان انبوه درختان جنگل ،‌ ناگاه به تندی شروع به دویدن می کرد . بی محابا می دوید و می دوید و به هر سوی جنگل که دوست داشت ، می رفت و بی اندازه آزاد و سرخوش بود .

    القصه ، آهوی جوان ، هر روز خودش را در کمال خوشبختی و سعادت می دید و خدا را از این همه نعمت و شادابی و سلامتی که به او بخشیده بود ، شکر می گفت . 

    این بود تا اینکه ، یک روز ، گذر یک شکارچی به همان ناحیه ای از جنگل افتاد که قلمروی زندگی آهو بود . شکارچی با دیدن چشمان زیبای آهو و ترکیب اندام خوش تراش حیوان وسوسه شد که آهو را به دام بیاندازد .

    شکارچی خیلی زود دست به کار شد . اما  آهوی جوان بسیار چابک و باهوش بود . برای همین بارها از دست شکارچی جست و موفق به فرار شد .  شکارچی ، چون مکار و حیله گر بود ، سرانجام دامی در راه آهو گسترد و این بار آهوی جوان را به سوی دام فرار داد . آهو  بی خبر از دامی که شکارچی پیش پایش کار گذاشته بود . مانند دفعه های قبل به سرعت باد شروع به دویدن کرد ، اما وقتی پایش به طنابی که بر زمین میان دو درخت کشیده شده بود ، گیر کرد ، به شدت بر زمین خورد و بلافاصله تور سنگین شکارچی بر سرش افتاد .

    آهو در آن لحظه چنان دردی در پاها و بدنش پیچید که دیگر چیزی نفهمید . یک وقت چشم باز کرد و خود را در طویله ای دید که عده ای از خران کوچک و بزرگ گردش را گرفته بودند و زل زل نگاهش می کردند .

    آهو هنوز درد زیادی در بدنش پیچیده بود و سرش گیج می رفت و خران را تار و تیره می دید . بوی تند و نامطبوعی که فضای طویله را انباشته بود ،‌ نمی گذاشت سرگیجه اش خوب شود . آهو فکر کرد ، شاید همین بوی تند و بد است که باعث سرگیجه اش شده است . 

    صبح فردای آنروز ، آهوی جوان هنوز سرگیجه داشت . سخت گرسنه اش شده بود . دلش از شدت گرسنگی مالش می رفت . اما بوی بدی که فضای طویله را به خود آغشته بود ،‌ حالش را بر هم می زد و اشتهایش را کور می کرد .

     سه تن از خرانی که در طویله بودند ، وقتی دیدند آهوی جوان چشم از خواب باز کرده ، باری دیگر به سویش آمدند . آهو گیج و سردرگم به سه الاغی که دورش را گرفته بودند ، چشم دوخت . یکی چاق بود . دیگری پیر و ناتوان می نمود و آن دیگری گوشهایی بزرگتر و درازتر از بقیه داشت .

     الاغی که چاقتر از دو الاغ دیگر بود ، سرش را به طرف صورت آهو نزدیک کرد و گفت : تو هنوز گرسنه ات نشده ، زودباش از جا بلند شو و بیا کمی از این کاه  بخور تا تلف نشده ای !

    آهو از بوی بدی که از دهان الاغ چاق بیرون زد ، مشامش آزرده شد و بیشتر حالش به هم خورد . برای همین بی اختیار سرش را عقب کشید تا بوی بد خران کمتر مشامش را آزار دهد .

    الاغ پیر گفت : چقدر ناز می کنی ! می خواهی کاه را  بیاوریم و به دهانت بگذاریم تا یک وقت خسته نشوی !

    با این حرف الاغ پیر ، خران به صدای بلند شروع به خندیدن کردند .

    آهو اینبار به خشم آمد . از جای خود بلند شد و از خران فاصله گرفت . سر به عقب گرداند و رو به جمع خران که همچنان به او زل زده بودند کرد و گفت :  از من فاصله بگیرید ! شما چه می دانید !‌ من پیش از اینکه اسیر دست آن صاحب سنگدل شما خران بشوم ، چه جور زندگی ای داشتم .

    آهو با اکراه نگاهی به آخور کاه  انداخت و گفت : این کاهی که شما می خورید ، با طبع لطیف من سازگار نیست . من همیشه علوفه ها و سبزه های تازه باران خورده جنگل را می خوردم . بوی عطر سبزه ها و انواع گلهای وحشی  جنگل ، شب و روز مشامم را نوازش می داد . اما حالا

    در این وقت الاغ پیر نگذاشت آهوی جوان حرفش را تمام کند و با تمسخر گفت : اوووه اوووه ه چه حرفها !

    و برای مسخره کردن آهو ، یکمرتبه به صدای بلند شروع به عرعر کرد .

     آهو ، وقتی الاغ پیر از عرعر افتاد ، از سر تاسف بر این نادانی خران سرتکان داد و گفت : کاش قادر بودید ، عطر دلپذیر نافه من را حس کنید و بفهمید . افسوس که مشام شما خران سالهاست که به بوی نم و کهنگی و انواع بوهای نامطبوع خو گرفته است و دیگر قادر به تشخیص هیچ رایحه خوشی نیست .

    با این سخنان آهو ،  جمع خران  شروع به خندیدن کردند و اینبار همه خران با هم یکصدا  شروع به عرعر کردند .

    الاغ چاق باقی خران را دعوت به سکوت کرد و گفت : ما فقط الان این را می فهمیم که اگر تو از این کاه‌  نخوری ، همین روزهاست که از پا در بیآیی و جانت از آن تن نازنینت بیرون برود .

    آهو گفت : اگر جان از تنم بیرون برود ، بهتر از آنست که از آن آخور و از آن کاه که بوی نامطبوع  نم و کهنگی و پهن گرفته است ، بخورم . من حاضر نیستم به خاطر چند صباحی بیشتر زنده ماندن ، نافه معطرم را به این بوهای بد آلوده کنم .

    در این موقع ، الاغ گوش بزرگ ، خنده بلندی سر داد و همراه با عرعر کردنهای پی در پی گفت : حالا معلوم شد که تو از ما که اسممان بر سر زبانها افتاده است که خیلی خر هستیم و چیزی نمی‌فهمیم ، خرتر و نادان تر هستی . چون اگر تو عقلی در آن سر داشتی ، هیچگاه  حاضر نمی شدی خودت را به خاطر یک بوی ناچیز به کشتن بدهی !

    خران با شنیدن ، این حرف الاغ  گوش بزرگ ، سر و دم تکان دادند و این نظر دوست خود را تصدیق کردند .

    الاغ پیر خنده کنان گفت :  همه این حیواناتی که توی جنگل ، یک مدتی آزاد بودند ، از این حرفها زیاد می زنند . اما یک چند روزی ، توی این طویله هایی که این آدمها برای ما ساختند ، بمانند و گرسنگی بکشند ، نظرشان برمی گردد .

    الاغ چاق از خنده ریسه رفت و گفت : آره ، هنوز زود است . راستی که باید حالا حالا‌ها  گرسنگی بکشد .

    و برای مسخرگی بیشتر ، با صدای زمختی شروع به عرعر کرد .

    سرانجام ، وقتی جمع خران از سر و صدا افتادند ، آهو گفت : گفتگوی من با شما جمع خران بیهوده است . چون ما هیچ جوری همجنس هم نیستیم . زبان همدیگر را هم نمی فهمیم .

    اما خران همچنان ‌خندیدند و مسخرگی کردند .

    آهوی جوان در حالیکه بار سنگین اندوه ، قلبش را به درد آورده بود ، به گوشه ای دور از جمع خران رفت و بی صدا کز کرد و بر زمین نشست . اما درد گرسنگی لحظه ای رهایش نساخت . از یک سو فشار گرسنگی  بر شکمش  چنگ می انداخت ، از سویی دیگر بوهای نامطبوع فضای طویله هردم بیشتر از پیش حالش را بر هم می زد .

    خران در تمام مدت روز ، در حالیکه زیر چشمی آهو را می پاییدند ، سرخوش می خندیدند و گاه به گاهی ، کاه به دهان می گرفتند و نشخوار می کردند و سر می جنباندند .

    نیمه های شب ، آهوی جوان از شدت درد از جا برخاست . دردی جانکاه در تنش پیچیده بود و سرش گیج می رفت . همه جا را تار می دید . آهو  برای آنکه از شدت دردی که به شکمش هجوم آورده بود ، بکاهد ، تمام شب ، شکم خود بر زمین طویله مالاند و نالید .

    صبح ، وقتی مرد شکارچی در طویله را باز کرد ، نگاهش به آهو افتاد که در خود مچاله شده بود و بی حرکت و بی جان می نمود . دسته ای از گنجشکان در بیرون در طویله قشقرقی به راه انداخته بودند . فضای طویله آکنده از رایحه خوش مشک نافه آهوی جوان گشته بود . اما نه خران که همچنان در حال نشخوار کاه بودند ، این را فهمیدند و نه مرد شکارچی که صاحب آنها بود .

                                                            برگرفته از کتابی به همین نام ، نوشته علی اکبر والایی



    علی اکبر والایی ::: جمعه 85/9/3::: ساعت 6:47 عصر
    نظرات دیگران: نظر

     

    در باره جناب استاد محمدرضا سرشار

    جناب آقای سرشار را از سال 64 جلسات مداوم قصه حوزه هنری می شناسم .آن سالها ، شناخت من از ایشان با همکاری با برنامه قصه ظهر جمعه روزافزونتر شد . قصه هایی که سالها برای قصه ظهر جمعه می نوشتم ، و ایشان پیش از اجرای قصه ، متن را ویرایش می کردند . و من اغلب با شنیدن قصه هنگام پخش ، می دیدم که چطور نوشته ها ، شسته رفته تر و پاکیزه تر می شدند . و همین لذت شنیدن قصه را در نظرم صد چندان می ساخت . بعدها ، وقتی  نقد و نظرهای ایشان   را روی  نوشته های پیش از چاپ آثارم می دیدم ، شخصیت ایشان ، بیش از پیش در نظرم دوست داشتنی تر آمد . هر چه بود عدل و انصاف بود ، در کنار دقت نظر بی نظیر . ضعفها را در کنار قوتها می دیدند و معایب را در کنار محاسن ، و این در زمانه ای که همه در بیابان  بخل و حسد و بدبینی راه گم کرده بودند و از بیراهه می گفتند ، نعمتی بود . در باره جناب آقای سرشار ، حرف و حدیث هایی که گفته و شنیده می شد ، بسیار است . در تمام این سالها این حقیر، خیلی حرفهای  ناصواب از کسانی که انتظاری هم از ایشان نمی رفت ، شنیدم . اما خود شخصا ، معتقدم  گوهر وجود آقای سرشار ، شریف تر از آن است که با بدگویی و گزافه گویی این و آن ، خدشه ای بدان وارد شود . همیشه عده ای هستند حضور پرقوت یک معاصر را برنمی تابند . چنین می پندارند، با تخریب او خود بر سکویی بالاتر می نشینند . بزرگی خود را در خواری دیگری می بینند . غافل از آنکه جدای از همه این حرفها و لحاظ ارزشهای اخلاقی ، این رفتار با سیره یک قرد هنرمند و ادیب مسلمان منافات دارد . چه بسا ادامه این رویة غلط در زندگی ادبی ،‌ در آینده ای نزدیک ، دامنگیر خود  او نیز بشود . آن وقت دیگر گله داشتن از زمانه ، خود تفسیری روشن از دنائت است .

    آقای سرشار واجد بسیاری از خصلت های نیکوی حق گویی و پرهیز از مسامحه و سازشکاری بوده و است . و این روشن است که به مذاق خیلیها خوش نیاید . فروتنی و خضوع ایشان در مقابل افراد مختلف بسیار است . بی هیچ توقعی و بی هیچ چشمداشتی . آن هم در روزگاری که خیلی هایی که در مراتب بسیار پایین تری از ایشان قرار دارند ، حتی پاسخ سلامتان را هم  به سختی از زیر زبانشان می شنوید . می خواهم بگویم آقای سرشار بزرگی را خودشان بدست آورده اند . وامدار کسی نیستند . این در حالی است که خیلی ها اگر کوجکترین قدمی در حق شما بردارند ، سالها چشم انتظار تعریف و تمجیدی از سوی شما باقی می مانند . و اگر نتیجه ای که بدنبالش هستند ، عایدشان نشود ، دگربار  لطف خود را از شما دریغ خواهند کرد و حتی تلاش می کنند شما را از یاد ببرند . این در حالی است که آقای سرشار لطف و محبت شان نسبت به اطرافیان و اهالی قلم همیشه سرشار بوده است . بی هیچ انتظار و چشمداشتی ! و این خصلت بزرگان است .

    به هر تقدیر بر اهل فن پوشیده نیست که آقای سرشار نقش به سزایی در وادی تألیف ، پژوهش و نقد ادبیات داستانی این مرز و بوم داشته اند . از این روی ، ایشان بر گردن بسیاری از نویسندگان معاصر ، از جمله بنده ، حق استادی دارند . و سزاوار است که این منزلت شایسته را به نیکی پاس بداریم.



    علی اکبر والایی ::: چهارشنبه 85/9/1::: ساعت 2:35 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    هوالمحبوب

     

    آنچه باقی می ماند ، اعمال و رفتار نیکی است که از خود به جا می گذاریم ؛ خاطره هایی شیرین که بازخوانی آن ، نغمه ساز دلهای بی قرارمان خواهد بود.

                                                                    علی اکبر والایی                               

                                                                                                            

     

    اشک سوزان

     

    آن سال تابستانی داغ و سوزان بود . آب می خوردیم و عرق می ریختیم . توی کوچه هفت سنگ بازی می کردیم و توپ در دست  به دنبال یکدیگر می دویدیم . بزرگترها از دیدن ما دراین حال متعجب می شدند. یادمان رفته بود که هوا چقدر گرم است و در این هوا نفس کشیدن هم سخت است . چه رسد به اینکه بخواهی بدوی و فعالیت بدنی بکنی .

    ظهر یکی از همان روزها شدت گرما به حدی بالا رفته بود که سطل سطل آب به سرمان می ریختیم و می رفتیم و می خوابیدیم جلوی پنکه . آن سالها خیلی ها کولر آبی نداشتند . خانواده ما هم جزء همین خیلی ها بود . همانطور که تلویزیون هم نداشتیم مثل خیلی های دیگر . گذشته از این چون خانواده ام مذهبی بودند ، استفاده از تلویزیون و رادیو و گوش دادن به موسیقی پخش شده از این وسایل را حرام می دانستند . خلاصه اینطوری بود که همیشه وقت بیشتری برای بازی داشتیم و حتی در ظهرهای گرم تابستان ،  بعد از خوردن ناهار هم ، طاقت ماندن در خانه را نداشتیم . اما آن روز ، روز سختی برای من بود .  مادر تهدید کرده بود که اجازه نمی دهد از خانه بیرون بروم . بیشتر مراعات حال همسایه ها را می کرد و نمی خواست ظهر در کوچه سر و صدا راه بیاندازیم . برای همین آن روز با بچه ها قرار زمین فوتبال محله را گذاشته بودیم . چون آنها هم کم و بیش  مشکل مرا داشتند .  زمین فوتبال در زمین وسیعی دور از فضای خانه های  مسکونی محله بود . اما مادر با همین هم مخالف بود و تصمیمش را گرفته بود تا آن روز نگذارد از خانه بیرون بروم . گرمای طاقت فرسا از یک سو و از سویی  این مخالفت های مادر با برنامه های بازی و قرار و مدارهایم  سخت کلافه ام کرده بود . آرام و قرار نداشتم . مدام به حیاط می رفتم . سطل آب را درون آب حوض فرو می بردم و بر سر می ریختم و به داخل اتاق باز می گشتم و طاق باز خودم را رها می کردم جلوی پنکه و دقایقی بعد همین عمل را تکرار می کردم . مادر این حال مرا که دید ، گفت : این قدر گرمت است و می خواهی بروی بیرون ؟!

    گفتم : نخیر هیچ هم گرمم نیست . فقط عصبانی هستم !

    مادر خنده اش گرفت ، اما رویش را برگرداند تا مبادا خنده اش را ببینم .

    ناهار را با بی میلی خوردم و زودتر از همیشه از سر سفره غذا برخاستم و به حالت قهر رفتم توی حیاط ! کنار تک درخت انگور حیاط نشستم و با مورچه هایی که از سر و کول هم بالا می رفتند و توی باغچه کوچک حیاط وول می خوردند ، گرم بازی شدم . سطل را از آب حوض پر کردم و ریختم توی باغچه پای درخت . باغچه کوچک بود و با همان یک سطل پرآب شد . مورچه ها در میان آب شناور شدند و شروع کردند به دست و پا زدن و به دور خود چرخیدن . تکه پوست خشکیده چوبی  را در میان آب انداختم و مورچه ها یکمرتبه مانند آنکه از غیب  قایق نجاتی دیده باشند ، خودشان را به آن آویختند و نفسی تازه کردند . دقایقی طولانی سرم با بازی با مورچه های گرم شد . یکمرتبه به یاد قرارم افتادم و به خود آمدم . ناخودآگاه به طرف در حیاط دویدم . دست پیش بردم . در باز نشد . در قفل بود . با خشم به درون اتاق بازگشتم . مادر دراز کشیده بود و خود را به خواب زده بود و یا براستی خوابیده بود . نفهمیدم . با بی حالی پیش رفتم و  طاق باز مقابل پنکه درازکش شدم . بغض گلویم را فشرد . بالا ی سر ، نگاهم به پره های پنکه بود که به سرعت می چرخید و پنکه با حرکت یکنواختی رویش را به چپ و راست می گرداند و باد گرمی را به اطراف می پراکند . در این حال یکمرتبه متوجه حرکت کند پنکه شدم . حالا لحظاتی بود که پنکه از صدا افتاده بود و حرکت پره اش لحظه به لحظه کند و کندتر می شد . چند لحظه بعد پره به طور کامل از چرخش باز ایستاد و در حالیکه نگاهش به سوی مادر بود بر جا متوقف شد . در این حال ،  نگاه من نیز به سوی مادر چرخید . مادر با یک حرکت کند ، بر جا غلتید و از جا برخاست و نیم خیز نشست و در حالیکه پشت سر ، دست به سوی باد بزن دستی اش می برد ، گفت : وای ی خدا مردم از گرما ! آخر الآن چه وقت رفتن برق بود ؟

    توی دلم گفتم : حقت است ! حالا ببین اذیت کردن چه مزه ای دارد !

    مادر انگار متوجه این نجوای درونی ام شده باشد ، یک لحظه از گوشه چشم نگاهم کرد . انگار که براستی تشر زده باشد ، با این نگاهش ، خودم را عقب کشیدم و به صدایی ضعیف نالیدم : کلید را بده ، می خواهم بروم بیرون !

    مادر جوابم را نداد و باد بزن در دستش به سرعت به چرخش در آمد . یک باد بزن دیگر هم کنار دست مادر بود ،  اما من در آن لحظات  حوصله باد زدن خودم را نداشتم . دقایقی که گذشت . داغی حرارت تنم را به خوبی حس کردم . می خواستم بادبزن دوم را از کنار دست مادر بردارم . اما لجم گرفته بود که مثل پیرزنها ننشینم توی اتاق وخودم را باد بزنم ! از طرفی به شدت کلافه بودم . فکری به سرم زد . از جا برخاستم . لباسهایم را از تنم کندم و به گوشه ای از اتاق انداختم و دویدم به طرف حیاط . بی مقدم جفت پا پریدم توی حوض . آب حوض به اطراف پاشید و از چند سو لب پر شد و بیرون ریخت . ناگهان سرمای کرخت کننده ای به تنم هجوم آورد .  خیلی زود به همراه خنکای آب ، شادی وصف ناپذیری  در وجودم رخنه کرد .  لحظه ای متوجه مادر شدم که از پنجره نگاهم می کرد . به گمانم مادر مردد بود که این حرکت من برای رهایی از شدت گرما بود و یا رفتاری بود به نشانه فرو نشاندن خشم . و یا هر دوی اینها !  دقایقی در میان حوض آب تنی کردم و لحظاتی هم نفس را در سینه حبس کردم و با سر به  درون آب فرو رفتم . خنکای آب چنان دلچسب بود که برای لحظاتی همه چیز را از یاد بردم . می خواستم از شادی فریاد بزنم ! اما فکر مادر و زندانی شدنم در خانه ، مرا از این واکنش  طبیعی باز نگه ام داشت . اصرار داشتم خودم را ناراحت و دلخور نشان بدهم . اگر چه می دانستم  این رفتارم ، به احتمال قوی ثمری در پی نخواهد داشت .

    از حوض  بیرون آمدم و برگشتم به داخل اتاق .  دیدم مادر طاق باز درازکشیده است و همچنان باد بزن را در دست  به طرف صورتش  می چرخاند . لباسهایم را به تن کردم . عجیب بود . نشاط بی سابقه ای را  در وجودم حس می کردم . حالا هیچ چیزی از آن  گرما نمی فهمیدم . ناخودآگاه نگاهم به روی ساعت روی طاقچه افتاد . بیش از یک ساعت از موعد  قرارم با بچه ها  گذشته بود . از اتاق بیرون رفتم و در حیاط شروع به قدم زدن  کردم . حالا قسمتی از حیاط که درخت مو در آن قرار داشت ، سایه شده بود و گنجشگها در لابلای شاخه ها ورجه ورجه می کردند . لحظاتی ایستادم و به تماشای گنجشگها . به آزادی شان غبطه خوردم . فکر کردم چقدر راحت به هر سو پر می کشند . در همین وقت ناگهان فکر شیطنت آمیزی به ذهنم راه یافت . آهسته در همان حالیکه قدم می زدم ،‌خود را به در حیاط نزدیک کردم . از همان فاصله ، از قاب پنجره  نیم نگاهی به داخل اتاق انداختم . مادر همچنان درازکش بود و باد بزن در دستهایش می چرخید . آهسته دست در جیب شلوارم انداختم و سکه ای را که برای خرید نوشابه نگه اش داشته بودم ، بیرون کشیدم و به وسیله سکه چند ضربه متوالی به در زدم و زود خود را عقب کشیدم و وانمود کردم که همچنان در حال قدم زدن هستم . از نیم خیز شدن مادر متوجه شدم ، مادر متوجه صدای در حیاط شده است . به طرف اتاق برگشتم و گفتم : مادر انگار کسی پشت در است .

    نقشه ام گرفته بود . مادر به آرامی دست به زیر فرش برد و کلید را از آن میان بیرون کشید و گفت : بیا برو در را باز کن و ببین کیه !

    کلید را از دست مادر گرفتم و جلدی دویدم به طرف حیاط . کلید را به قفل انداختم و در را باز کردم . و بلافاصله  به صدای بلند با شخصی خیالی شروع به صحبت کردم .

    سلام ... نه من نمی آیم . مادرم اجازه نمی دهد ! .... چیکار کنم ، خب اجازه نمی دهد ... نه خودتان بروید بازی کنید !

    و در را بستم . جوری که صدای بسته شدن در حیاط را مادر بشنود . و تندی برگشتم داخل اتاق و قبل از آنکه مادر چیزی بپرسد ، گفتم : دوستم ناصر بود . بهش گفتم که شما اجازه نمی دهید و من هم نمی توانم بروم . 

    و پیش رفتم و کلید را در دستهای مادر گذاشتم . مادر همان طور که درازکش بود کلید را از دستم گرفت . لحظه ای مردد نگاهم کرد و بادبزن دوباره در دستهایش به چرخش در آمد .

    به حیاط برگشتم و وانمود کردم که همچنان در حال تفکر و قدم زدن هستم . از قاب پنجره  ، آهسته نگاهی به مادر انداختم . صورتش به سوی مخالف بود و حیاط را نمی دید . انگار که چشم گذاشته باشد تا من قایم بشوم . چشم از قاب پنجره گرفتم . نفس را در سینه حبس کردم و آهسته به در نزدیک شدم . در را با فشار به طرف بیرون فشار دادم و در همان حین آهسته زبانه قفل را کشیدم و در را باز کردم . از میان در آهسته خودم را به بیرون سر دادم و در را با احتیاط تمام پشت سرم  بستم . کوچه خلوت بود . هیچ عابری دیده نمی شد . نفسی را که در سینه حبس کرده بودم ، حالا  رها کردم . به سرعت ،  به سوی زمین فوتبال ، شروع به دویدن کردم . میان راه ،  باد سوزانی  به صورتم  می وزید و چشمانم را می سوزاند . همچنان به سرعت می دویدم و به هیچ چیزی فکر نمی کردم . اشکی که  توی چشمانم جمع شده بود ، حالا همراه باد داغ  به سر و گردنم  می پاشید . نمی دانم اینها از خوشحالی  بود و یا اینکه ناراحت  مادر بودم و کلکی که به او زده بودم .

     

    تهران - تابستان 85

     

     



    علی اکبر والایی ::: شنبه 85/8/6::: ساعت 12:15 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    <      1   2   3   4      

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 8
    بازدید دیروز: 11
    کل بازدید :13106

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<

    >>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نغمه ساز

    >>لوگوی دوستان<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<