سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از روی دوستی نگریستن به چهره دانشمندعبادت است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نغمه ساز
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  •  

    سفر به غرب ، همراه رئیس جمهور

     ( قسمت پنجم)   

    جاده خلوت است و خودروی دیگری به چشم نمی خورد . شهر خوی را با طبیعت سرسبزش به سوی سلماس پشت سر می گذاریم . در کنار کوچک خان نشسته ام و باد گرم بعدازظهر از پنچره  به صورتم می زند . ناهار را خورده ایم و شکم ها سیر است و یاد فرهنگ افتاده ایم . پشت سر ، همراهم خود را به  صندلی عقب  لم داده است و  پیرامون همین موضوع بیشتر به حرفم می گیرد و جویای عقیده ام می شود . می گویم حسرت به دل ماندم در این مدت سفر ، در هیچیک از شهرها ،  از زبان رئیس جمهور بشنوم که وعده ایجاد کتابخانه مجهزی و یا فرهنگسرایی درخور و شایسته  بدهد . اما بی استثناء و بی تبعیض، وعده ها  همه پیرامون ساخت یک ورزشگاه مجهز برای پسران و یک ورزشگاه مجهزتر برای دختران شهر است .

    ادامه می دهم : اینگونه می شود که جوانان ، دختران و پسران ما یک فوتبالیست و ورزشکار را  به نهایت کمال می شناسند و از او الگو می گیرند و به او عشق می ورزند تا یک ادیب فرهیخته و دانشمند پژوهشگری که موی سپید کرده و سوی چشمانش را در خطوط سیاه دست نوشته هایش ، از کف داده است تا نسل ما آگاه شود و در عرصه تاریخ و جهان ، نام و اعتباری بیابد و روزها و شبهایش را به غفلت  سپری نکند .

              نفس راحتی می کشم و ادامه می دهم : کسی تقصیری ندارد . هنوز رجال ما ، مقوله فرهنگ را  بعنوان زیرساخت و زیربنای جامعه باورش ندارند . تا کنون این روند ، رسم همه دولتهای پیشین بوده که مقوله فرهنگ در کشور  _اگر بگوییم اولویت _ همیشه در اولویت آخر قرار می‌گیرد . هم اویی هم که با شعار فرهنگ روی کار می آید ، سیاسی می شود و در عرصه عمل ،‌ تنها چیزی را که از یاد می برد ، همین مقوله فرهنگ است . حتی در جاهایی به نفع جستن از تنگناهای دیگر و قرار و آرام گرفتن در ساحل امن ، قربانی اش هم می کنند . هر جا قرار بر مشی صرفه مالی باشد ، اول قیچی به جان بی دفاع فرهنگ می اندازند . بعد هم که این جامه کوتاه و پاره پاره شد ، کسی به یادش نمی افتد که لااقل  قدم پیش بگذارد و وصله پینه اش کند .

    و تحلیل جامع و مبسوطی از وضعیت فرهنگی کشور می کنم . خوشش آمده است . از من می پرسد : اگر در سفرهای بعدی هم از شما دعوت کنیم ، قبول دعوت می کنید ؟!

    لبخند می زنم و می گویم : اجازه بدهید ، این یکی را به سر و سامانی برسانیم تا بعد ببینیم چه می شود .

    تابلوی خوش آمدگویی شهر سلماس را به چشم می بینم . شهر زیبایی است ؛ سرسبز ، با خیابانهایی عریض و پردرخت . کوچک خان در یک خیابان فرعی ، مقابل درب پشتی ورزشگاه نگه می دارد و پیاده می شویم . حالا دیگر برای تردد هیچ منعی نیست . کارتها را که نشان می دهیم ، درها به رویمان گشوده می شود . لحظه ای از ذهنم گذشت،  چه می شد  درهای بهشت ، به همین آسانی به رویمان گشوده می شد . زهی خیال باطل !

    از کنار حصار سیمی می گذریم و می رویم به سوی جایگاه . آقای رئیس جمهور سخنانش را به تازگی شروع کرده است و جمعیت ایستاده اند و آنانکه جلوترند با فشار به یکدیگر موج های کوچکی ایجاد کرده اند . روی سکو کنار جایگاه می ایستم . حصاری از میله های فلزی زمین چمن ورزشگاه را دو قسمت کرده است . سمت راست خانمها و سمت چپ حصار مردان شهر سلماس ایستاده اند  . پیر و جوان ، کودک و خردسال که اغلب ، زنان بیش از مردان کودکانی در بغل دارند .

    شمارشهای معکوس رئیس جمهور آغاز می شود . حرکتی که کمابیش در همه شهرها ، معمولا سرآغاز همه سخنرانی ها قرار می گرفت . به نظرم حرکتی آمد مانند گرم شدن برای سخنرانی ، بیرون آمدن از یکنواختی ، پرهیز از یک سویه بودن سخنرانی و در نهایت آماده و همراه کردن جمعیت با سخنران . چیزی در مایه  آموزه های فن سخنرانی "دیل کارنگی" ، البته از نوع ایرانی اش،  با این عبارات آغازین که :

    _ می دانم که در این هوای  آفتابی داغ ، شما مردم خونگرم ، از خیلی ساعات پیش اینجا آمده اید .

    و از جمعیت می خواهد پاسخ بگوید :

    - از ساعت 3 بعداز ظهر اینجا آمده اید ؟

    جمعیت با فریاد "نه نه" گفتن همراه با اشاره حرکت دست ، زمان را به عقبتر حواله می دهد .

    - از ساعت  2 بعداز ظهر؟!

    _نه! ‌نه‌! ... زودتر!

    - از ساعت 12 ظهر ؟!

    _ نه! نه! ...

    - از ساعت 11 صبح ؟

    - نه! نه ! ...

    - از ساعت 10 صبح ؟

    _ نه! نه ! ...

    فکر می کنم چه خوب است که رئیس جمهور دیگر ادامه نمی دهد . و اگرنه جماعت کوتاه بیا نیست  و از درشت نمایی و اغراق گویی بدش نمی آید .

    نگاهها همه به رئیس  جمهور معطوف می شود . او سخن از همه چیز می گوید . از انرژی هسته ای ، جنگ و رشادتها ، شهدا ، اعلام آمادگی و پیشنهاد مناظره با غربی ها  در حضور ملتها ، مخالفت غربی ها با جریان آزاد اطلاعات، و بالاخره به برنامه عمرانی شهر سلماس باز می گردد . و فهرستی از تصمیمات عمرانی را  که برای شهر در نظر گرفته شده است ، اعلام می کند که با فریادهای شادی و کف زدنهای مردم سلماس  همراه می شود . این شادمانی با وعده تاسیس یک ورزشگاه مجهز برای پسران شهر سلماس  قوت می گیرد و با وعده ای دیگر ، ساخت یک ورزشگاه مجهزتر برای دختران سلماس به اوج می رسد .

    سخنرانی به اتمام می رسد و همزمان بالگرد  رئیس جمهور بر فراز ورزشگاه ظاهر می شود . سرها همه به سوی آسمان می چرخد . بالگرد آرام آرام پایین می آید و پشت جایگاه آماده فرود می شود . فضای محوطه و جایگاه مملو از غبار می شود . دستها برای در امان ماندن از غبار و خاشاک به روی چشمها سپر می شود . حضور بالگرد به این نحو به نظرم غیرمنتظره می آید . تا اینجای سفر ، این اولین بار بود که می دیدم بالگرد رئیس جمهور مستقیم به محوطه ورزشگاه می آید .

     بالگرد خیلی زود به روی زمین آسفالت می نشیند . و رئیس جمهور در میان محافظانش به سوی آن به راه می افتند .

    دستها را سایه چشمها می کنم و در میان غبار  راه می افتم  بروم، که ناگاه مشاهده صحنه ای از رفتن بازم می دارد . پیرمردی از روی میله های آهنی حصار خود را به محوطه جایگاه می اندازد و در حالیکه نامه ای در دست دارد ، به چالاکی تمام ، از سکو بالا می آید و می دود به سوی بالگرد . در بیست قدمی ، تازه ماموران حراست متوجه اش می شوند و راه را به رویش  سد می کنند . اما پیرمرد ، با حرکتی ناگهانی ، به سرعت بازوانش را از دست مردان حراست ، آزاد می سازد و همچون قرقی از جا می جهد و  به تندی می گریزد به سوی بالگرد رئیس جمهور . این بار محافظان رئیس جمهور چنگ به بازویش می زنند و نگهش می دارند . اما پیرمرد  از تقلا نمی افتد و به شدت دست و پا می زند  . حتی لحظاتی می بینم ، پاهایش میان زمین و هوا در حال دویدن رو به جلو ،  به گردش در می آیند  .  اراده اش در رسیدن به رئیس جمهور خلل ناپذیر است . همه تلاش می کنند با حرف ، نصیحت ، فریاد ، از رفتن به جلو بازش دارند . اما پیرمرد به حرف هیچکس کاری ندارد . فقط یک فکر در سر دارد . چشم به روبرو دارد و فقط یک نقطه را می بیند . نگاهش به سوی هلی کوپتر و رئیس جمهور است و من نگاهم به نامه ای که به دستش چسبیده است و رهایش نمی کند .

     بالگرد از زمین کنده می شود و یک بار دیگر تندبادی شدیدتر از پیش ، در می گیرد و غبار بیشتری را در هوا می پراکند و ماموران و جمع بدرقه کننده را به عقب می راند . 

    پیرمرد وقتی بالهای سنگین بالگرد به قوت تمام به حرکت در می آید و با گردش سریع خود ، گرد و غبار را به چشمانش می پاشد ، تازه باورش می شود که رئیس جمهور دیگر نیست و از دسترس او و  همه اهالی سلماس دور گشته است .

    ادامه دارد



    علی اکبر والایی ::: چهارشنبه 87/5/9::: ساعت 9:27 عصر
    نظرات دیگران: نظر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 14
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدید :13821

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<

    >>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نغمه ساز

    >>لوگوی دوستان<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<