سفر به غرب ، همراه رئیس جمهور
(قسمت آخر)
از ورزشگاه که بیرون می آیم ، جمعیت نیز به سرعت از درب های خروجی بیرون می زنند . گویی می دانند محل فرود بالگردهای کاروان رئیس جمهور کجاست و می خواهند به بدرقه بشتابند . به سوی دیگر خیابان می روم . از هجوم شتابزده مردم به بیرون از ورزشگاه ، غباری در فضا پراکنده است .
نگاهم را می گردانم و از میان جمعیت ، همراهم و کوچک خان را می بینم که به انتظار ایستاده اند . پیش می دوم و هر سه بی درنگ سوار می شویم و کوچک خان گاز خودرو را می گیرد که از جمعیت جلو بیفتد و بتازد . اما سیل جمعیت در خیابان جاری شده است و راه را برای عبور آسان سد ساخته است . جلوتر عده ای از جوانان می دوند که زودتر به محل فرود بالگردها برسند .
در مسیر و جلوی خودروی ما ، جماعت دسته دسته در حال حرکتند و تلاشهای کوچک خان ، حتی با به صدا در آوردن بوق های کوتاه نیز راه به جایی نمی برد . فرد میانسالی به سوی خودرو نزدیک می شود و گویی فهمیده است که از کاروان رئیس جمهور هستیم ؛ از پنجره دستش را دراز می کند داخل خودرو . نامه ای در دست دارد و لبخند تمنایی بر لب . نامه را می گیرم و به همراهم که عقب نشسته است ، می سپارم . پشت بند آن کسی دیگر از جمعیت پیش می دود و نامه ای دیگر و باز نامه ای دیگر . دور خودرو شلوغ می شود و در ثانیه هایی بعد ، سیلی از نامه ها به درون خودرو می ریزد . راه برای عبور بند می آید . می اندیشم اینان نامه هایی از تمنای دست یاری اند . برخی درد ، برخی نیاز و برخی شکوه . و باز می اندیشم پس مسدود گشتن راه عبور بی حکمت نبوده است . همچنانکه در کنه هستی ، سرگردانیم و در بسیاری اوقات ، راز بسیاری از اتفاقات و پیش آمدهای نامنتظر ، بر ما نامکشوف است .
جلوتر ، از ازدحام جمعیت کاسته می شود . کوچک خان آرام آرام راه خود را باز می کند و وقتی وارد جاده اصلی می شویم ، پا بر پدال گاز می فشارد و شتاب می گیرد . ساعتی بعد ، به شهر زیبای شاهین دژ می رسیم . از رادیوی ماشین متوجه می شویم ، رئیس جمهور مدتی است که در این شهر ، سخنرانی خود را آغاز کرده و مراسم دقایق پایانی اش را پشت سر می گذارد .
از زمان بندی سفر عقب هستیم . و این اجتناب ناپذیر است و با شرایط همراهی با بالگردها تناسبی ندارد . تصمیم می گیریم بدون توقف ، به سوی شهر تکاب برویم . به دیار مردم کرد زبان وطن . محل بعدی اجرای مراسم و شهری که تا ساعتی بعد پذیرای رئیس جمهور خواهد بود .
دقایقی بعد ، در جاده اصلی شهر تکاب پیش می رویم . جاده از پیچ و خم روی تپه ها می گذرد . با ورود به منطقه کوهستانی پیش رو ، نسیم خنکای دلپذیری به درون اتاقک خودرو راه می یابد . از اینجا به بعد ، چشم انداز طبیعی دو سوی جاده تماشایی است و تنفس در هوای پاکش ، تجدید حیاتی دوباره است .
در ادامه راه ، از میان چند روستای کوچک می گذریم. دقایقی بعد چشم انداز زیبایی از طبیعت استان ، خود می نمایاند . رودخانه ای خروشان و زلال که راه به سوی شهر تکاب می برد و در مسیرش دشت و کوهپایه های پیرامونش را غرق در سبزی و طراوت ساخته است . جاده که هم عرض رودخانه قرار می گیرد ، نوای موسیقی آرام بخش رودخانه ، سوار بر خنکای نسیم به آهستگی بالا می آید و نرم دست نوازش بر جانم می کشد و از فوج حس های زیبایی که خیلی پیش بود که از یاد برده بودمشان ، سرمست ام می سازد .
دقایقی پس ، همه آن حس های خوش از میان می گریزد . به خود که می آیم ؛ می بینم صدای موتور خودرو درون اتاقک پیچیده است و از سراشیبی تند راه کوهستانی بالا می رویم و در پی آن ، رودخانه به تدریج از دیدرس مان گم می شود .
به شهر تکاب که می رسیم ، همه جا برایمان ناآشناست . خیابانها همه شبیه به هم و هم عرض به نظر می رسند . بافت شهر بسیار سنتی و قدیمی است و به نظر می رسد از آغاز تا کنون ، هیچگاه رنگ نوسازی به خود ندیده است . هر سه ما نخستین بار است که این شهر را به چشم می بینیم . هیچ تابلوی راهنمایی به چشممان نمی خورد . تلاش مان بیهوده است .
ورزشگاه شهر را نمی یابیم . کوچک خان در خیابانهای شهر ، مدت بسیاری دور خود می گردد تا سرانجام با پرس و جوی چند باره نشانی ورزشگاه شهر را می یابد .
شهر انگار روی فوجی از تپه های کوچک و درشت بنا شده است . با انبوهی از خشت و آجر و سیمان که بسیار کهنه و دیرینه به نظر می رسد . با پشت سر گذاشتن فراز و نشیب خیابانها به محل اجرای مراسم می رسیم . اما ورزشگاه را که می یابیم ، متوجه می شویم ، به تکاب نیز دیر رسیده ایم و مراسم در حال اتمام است . افسوس خوردن ، ثمری ندارد . قسمت من از دیدن تکاب ، انگار محدود به همان تماشای دلربای طبیعت بیرون شهرش بود . دیدار مردمانش از نزدیک ، البته توشه سفرم را پر بارتر می ساخت که انگار میسر نبود و تقدیر این گونه رقم خورده بود .
از خودرو که پیاده می شویم ، متوجه می شویم مراسم به اتمام رسیده است و کاروان رئیس جمهور مهیای رفتن به محل صرف ناهار است . ناآشنایی ما نسبت به شهر و محل و از سویی دیگر دیر رسیدنمان مزید بر علت می شود . بخصوص که افراد کاروان را برای صرف ناهار به دو گروه تقسیم کرده اند . پی گروه دوم می رویم و در فضای یک حسینیه بزرگ ، بر گرد سفره هایی که بر زمین مفروش کرده اند ، ناهار را صرف می کنیم .
در راه بازگشت از تکاب ، به فکر طبیعتی می افتم که به هنگام آمد ، جلای جان و صفای روح بوده است و می اندیشم دگر باره ، لذت تماشایش می تواند حسن ختام این سفر قرار گیرد . چرا که می دانم امشب باید راهی فرودگاه شویم و تهران ، تا صبح در انتظار است .
ساعتی از نیمه شب گذشته است . لبخند بر لب و سپاس گویان از کوچک خان خداحافظی می کنم و کیف را به دست می گیرم و راه می افتم به سوی سالن انتظار پروازهای داخلی . با خبر می شوم ، دقایقی پیش رئیس جمهور با پرواز اول ارومیه را ترک کرده است . داخل سالن ، همه در تکاپویند و در انتظار پروازند . در این لحظات کسی از سفر و روزهایی که گذشت ، نمی گوید . همه از پشت شیشه ها چشم به هواپیمایی دارند که عنقریب از راه می رسد و می بردشان به سوی خانه ! در خود فرو می روم و آرام می شوم . لحظاتی به این می اندیشم که بازگشت همه به سوی خداست ؛ اگر به یک معنی ، در مجالی دیگر ، تقدیرشان به سوی خانه و دلداده هایشان نباشد .
پیش از کنده شدن هواپیما از زمین ، صدای خلبان را می شنوم که ارتفاع و زمان پرواز را اعلام می کند و لحظات خوشی را در این پرواز برایمان آرزو می کند . زیر لب صلوات می فرستم و به بازگشت می اندیشم و به انتظار!
سفر به غرب ،همراه رئیس جمهور (قسمت ششم)
سفر به غرب (قسمت پنجم)
آسان طلبی آفت است
سفر آن پژوهشگر چهره نگار
نغمه ساز
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 0
کل بازدید :13855
گوهر اول(داستان)
در باره آثارم :
آهوی آدم(داستان)
آن سیب طاقت از دست داده بود
یادداشت روز
سفرنامه