آهوی آدم
یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود ، در روزگاران قدیم ، در یک جنگل دور افتاده ، آهویی جوان و شاداب بود که وجودش سرشار از شادی و سلامتی بود . آهوی جوان ، سالها بود که در نهایت آسودگی و خوشبختی زندگی می کرد . روزها در جنگل سبز و خرم جست و خیز می کرد . از سبزه ها و علوفه های تازه می خورد . از آب خنک و گوارای چشمه مینوشید . هوای پاک جنگل را تنفس می کرد و همیشه قوی و سر زنده بود .
آهوی جوان ، شبها ، از شدت خستگی در پناه بوته زارهای جنگل ، تن خسته خود را به روی سبزه ها رها می کرد . چشم به ستارگانی که در تاریکی شب ، در سینه آسمان می درخشیدند ، می دوخت و در حالیکه عطر سبزه های باران خورده را می بویید ، به خواب خوشی فرو می رفت .
صبح ، با اولین شعاع آفتاب که بر سر درختان انبوه جنگل می نشست ، آهوی جوان از خواب خوش بر می خاست و در میان جنگل به این سو و آن سو می رفت . باز هم از سبزه ها و علوفه های تازه می خورد و بدن جوانش به سرعت قوت می گرفت . گاهی وقتها هم چنان سرمست از خوشبختی می شد و چنان از این حال خوش ، به هیجان می آمد که در میان انبوه درختان جنگل ، ناگاه به تندی شروع به دویدن می کرد . بی محابا می دوید و می دوید و به هر سوی جنگل که دوست داشت ، می رفت و بی اندازه آزاد و سرخوش بود .
القصه ، آهوی جوان ، هر روز خودش را در کمال خوشبختی و سعادت می دید و خدا را از این همه نعمت و شادابی و سلامتی که به او بخشیده بود ، شکر می گفت .
این بود تا اینکه ، یک روز ، گذر یک شکارچی به همان ناحیه ای از جنگل افتاد که قلمروی زندگی آهو بود . شکارچی با دیدن چشمان زیبای آهو و ترکیب اندام خوش تراش حیوان وسوسه شد که آهو را به دام بیاندازد .
شکارچی خیلی زود دست به کار شد . اما آهوی جوان بسیار چابک و باهوش بود . برای همین بارها از دست شکارچی جست و موفق به فرار شد . شکارچی ، چون مکار و حیله گر بود ، سرانجام دامی در راه آهو گسترد و این بار آهوی جوان را به سوی دام فرار داد . آهو بی خبر از دامی که شکارچی پیش پایش کار گذاشته بود . مانند دفعه های قبل به سرعت باد شروع به دویدن کرد ، اما وقتی پایش به طنابی که بر زمین میان دو درخت کشیده شده بود ، گیر کرد ، به شدت بر زمین خورد و بلافاصله تور سنگین شکارچی بر سرش افتاد .
آهو در آن لحظه چنان دردی در پاها و بدنش پیچید که دیگر چیزی نفهمید . یک وقت چشم باز کرد و خود را در طویله ای دید که عده ای از خران کوچک و بزرگ گردش را گرفته بودند و زل زل نگاهش می کردند .
آهو هنوز درد زیادی در بدنش پیچیده بود و سرش گیج می رفت و خران را تار و تیره می دید . بوی تند و نامطبوعی که فضای طویله را انباشته بود ، نمی گذاشت سرگیجه اش خوب شود . آهو فکر کرد ، شاید همین بوی تند و بد است که باعث سرگیجه اش شده است .
صبح فردای آنروز ، آهوی جوان هنوز سرگیجه داشت . سخت گرسنه اش شده بود . دلش از شدت گرسنگی مالش می رفت . اما بوی بدی که فضای طویله را به خود آغشته بود ، حالش را بر هم می زد و اشتهایش را کور می کرد .
سه تن از خرانی که در طویله بودند ، وقتی دیدند آهوی جوان چشم از خواب باز کرده ، باری دیگر به سویش آمدند . آهو گیج و سردرگم به سه الاغی که دورش را گرفته بودند ، چشم دوخت . یکی چاق بود . دیگری پیر و ناتوان می نمود و آن دیگری گوشهایی بزرگتر و درازتر از بقیه داشت .
الاغی که چاقتر از دو الاغ دیگر بود ، سرش را به طرف صورت آهو نزدیک کرد و گفت : تو هنوز گرسنه ات نشده ، زودباش از جا بلند شو و بیا کمی از این کاه بخور تا تلف نشده ای !
آهو از بوی بدی که از دهان الاغ چاق بیرون زد ، مشامش آزرده شد و بیشتر حالش به هم خورد . برای همین بی اختیار سرش را عقب کشید تا بوی بد خران کمتر مشامش را آزار دهد .
الاغ پیر گفت : چقدر ناز می کنی ! می خواهی کاه را بیاوریم و به دهانت بگذاریم تا یک وقت خسته نشوی !
با این حرف الاغ پیر ، خران به صدای بلند شروع به خندیدن کردند .
آهو اینبار به خشم آمد . از جای خود بلند شد و از خران فاصله گرفت . سر به عقب گرداند و رو به جمع خران که همچنان به او زل زده بودند کرد و گفت : از من فاصله بگیرید ! شما چه می دانید ! من پیش از اینکه اسیر دست آن صاحب سنگدل شما خران بشوم ، چه جور زندگی ای داشتم .
آهو با اکراه نگاهی به آخور کاه انداخت و گفت : این کاهی که شما می خورید ، با طبع لطیف من سازگار نیست . من همیشه علوفه ها و سبزه های تازه باران خورده جنگل را می خوردم . بوی عطر سبزه ها و انواع گلهای وحشی جنگل ، شب و روز مشامم را نوازش می داد . اما حالا …
در این وقت الاغ پیر نگذاشت آهوی جوان حرفش را تمام کند و با تمسخر گفت : اوووه … اوووه ه چه حرفها !
و برای مسخره کردن آهو ، یکمرتبه به صدای بلند شروع به عرعر کرد .
آهو ، وقتی الاغ پیر از عرعر افتاد ، از سر تاسف بر این نادانی خران سرتکان داد و گفت : کاش قادر بودید ، عطر دلپذیر نافه من را حس کنید و بفهمید . افسوس که مشام شما خران سالهاست که به بوی نم و کهنگی و انواع بوهای نامطبوع خو گرفته است و دیگر قادر به تشخیص هیچ رایحه خوشی نیست .
با این سخنان آهو ، جمع خران شروع به خندیدن کردند و اینبار همه خران با هم یکصدا شروع به عرعر کردند .
الاغ چاق باقی خران را دعوت به سکوت کرد و گفت : ما فقط الان این را می فهمیم که اگر تو از این کاه نخوری ، همین روزهاست که از پا در بیآیی و جانت از آن تن نازنینت بیرون برود .
آهو گفت : اگر جان از تنم بیرون برود ، بهتر از آنست که از آن آخور و از آن کاه که بوی نامطبوع نم و کهنگی و پهن گرفته است ، بخورم . من حاضر نیستم به خاطر چند صباحی بیشتر زنده ماندن ، نافه معطرم را به این بوهای بد آلوده کنم .
در این موقع ، الاغ گوش بزرگ ، خنده بلندی سر داد و همراه با عرعر کردنهای پی در پی گفت : حالا معلوم شد که تو از ما که اسممان بر سر زبانها افتاده است که خیلی خر هستیم و چیزی نمیفهمیم ، خرتر و نادان تر هستی . چون اگر تو عقلی در آن سر داشتی ، هیچگاه حاضر نمی شدی خودت را به خاطر یک بوی ناچیز به کشتن بدهی !
خران با شنیدن ، این حرف الاغ گوش بزرگ ، سر و دم تکان دادند و این نظر دوست خود را تصدیق کردند .
الاغ پیر خنده کنان گفت : همه این حیواناتی که توی جنگل ، یک مدتی آزاد بودند ، از این حرفها زیاد می زنند . اما یک چند روزی ، توی این طویله هایی که این آدمها برای ما ساختند ، بمانند و گرسنگی بکشند ، نظرشان برمی گردد .
الاغ چاق از خنده ریسه رفت و گفت : آره ، هنوز زود است . راستی که باید حالا حالاها گرسنگی بکشد .
و برای مسخرگی بیشتر ، با صدای زمختی شروع به عرعر کرد .
سرانجام ، وقتی جمع خران از سر و صدا افتادند ، آهو گفت : گفتگوی من با شما جمع خران بیهوده است . چون ما هیچ جوری همجنس هم نیستیم . زبان همدیگر را هم نمی فهمیم .
اما خران همچنان خندیدند و مسخرگی کردند .
آهوی جوان در حالیکه بار سنگین اندوه ، قلبش را به درد آورده بود ، به گوشه ای دور از جمع خران رفت و بی صدا کز کرد و بر زمین نشست . اما درد گرسنگی لحظه ای رهایش نساخت . از یک سو فشار گرسنگی بر شکمش چنگ می انداخت ، از سویی دیگر بوهای نامطبوع فضای طویله هردم بیشتر از پیش حالش را بر هم می زد .
خران در تمام مدت روز ، در حالیکه زیر چشمی آهو را می پاییدند ، سرخوش می خندیدند و گاه به گاهی ، کاه به دهان می گرفتند و نشخوار می کردند و سر می جنباندند .
نیمه های شب ، آهوی جوان از شدت درد از جا برخاست . دردی جانکاه در تنش پیچیده بود و سرش گیج می رفت . همه جا را تار می دید . آهو برای آنکه از شدت دردی که به شکمش هجوم آورده بود ، بکاهد ، تمام شب ، شکم خود بر زمین طویله مالاند و نالید .
صبح ، وقتی مرد شکارچی در طویله را باز کرد ، نگاهش به آهو افتاد که در خود مچاله شده بود و بی حرکت و بی جان می نمود . دسته ای از گنجشکان در بیرون در طویله قشقرقی به راه انداخته بودند . فضای طویله آکنده از رایحه خوش مشک نافه آهوی جوان گشته بود . اما نه خران که همچنان در حال نشخوار کاه بودند ، این را فهمیدند و نه مرد شکارچی که صاحب آنها بود .
برگرفته از کتابی به همین نام ، نوشته علی اکبر والایی
سفر به غرب ،همراه رئیس جمهور (قسمت ششم)
سفر به غرب (قسمت پنجم)
آسان طلبی آفت است
سفر آن پژوهشگر چهره نگار
نغمه ساز
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 0
کل بازدید :13849
گوهر اول(داستان)
در باره آثارم :
آهوی آدم(داستان)
آن سیب طاقت از دست داده بود
یادداشت روز
سفرنامه