سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سپارنده دانش نزد غیر اهل آن، مانند آویزنده گوهر و مروارید و طلا برگردن خوکان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نغمه ساز
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • هوالمحبوب

     

    آنچه باقی می ماند ، اعمال و رفتار نیکی است که از خود به جا می گذاریم ؛ خاطره هایی شیرین که بازخوانی آن ، نغمه ساز دلهای بی قرارمان خواهد بود.

                                                              علی اکبر والایی                               

                                                                                                            

     

    ناهار سال نو

     

    آن سالها خبری از آنفولانزای مرغی نبود . خیلی ها مثل نوجوانانی هم سن من و حتی خیلی از بزرگترهای آن موقع  ، اسمی از این بیماری را هم نشنیده بودند . برای همین بزرگ کردن جوجه مرغ و ماکیان به عنوان حیوانات خانگی خیلی هم متداول بود . مثل این روزها نبود که کسی جرئت  نکند حتی  به یک قدمی مرغ نزدیک بشود . و دست آخر آنکه  مجبور بشود از روی احتیاط و برای در امان ماندن از بیماری آنفولانزای مرغی ، برای مدتی هم که شده ، مرغ را از سبد غذایی خانوار حذف کند .

    یکی از آن روزهای  بارانی بهار بود . باران مثل تگرگ می بارید . دو جوجه نازنین     پاییزی ام  حالا  به دو خروس بزرگ تبدیل شده بودند و حتی از تندی این باران هم   ترسی به دل نداشتند و توی حیاط برای خودشان می چرخیدند. پشت پنجره نشسته بودم و چشم به خروسهایم داشتم . دو دانه برنجی را که در دست داشتم به شیشه پنجره چسباندم و به تماشا نشستم . خروسهایم جلو آمدند و شروع زدند به نوک زدن به شیشه . ولی این تلاش آنها بی فایده بود . خندیدم. ولی دو خروسم ول کن قضیه  نبودند و همانطور  با منقارشان پشت شیشه ضرب گرفته بودند . با یادآوری حرف مادرم خنده روی لبم خشکید . امروز آخرین مهلت من برای نگهداری خروسهایم بود . باید هر دویشان را به دست  قصاب محله می سپردم . اما این کار از من ساخته نبود . مادر چه کار سختی را از من خواسته بود . فکر کردم مادر آخر چطور دلش آمده این کار را از من بخواهد . حالا یادآوری آن روز ها چقدر سخت است . شش ماه پیش بود که از دست فروش محله خریدمشان . دو جوجه لاغر اما زرنگ و چابک .  یک جا بند نمی شدند .  به هر سو می رفتند . بیشتر وفتها  انگار که پدرشان باشم ، از سر و کولم بالا می رفتند . اما نه، در تمام این مدت شش ماه من برای دو جوجه ام هم پدر بودم و هم مادر . آب و دانه شان  را مرتب می دادم . جای خوابشان را تمیز می کردم . توی کارتن خوابشان پارچه ای نرم پهن می کردم تا جای خوابشان راحت باشد . از ارتفاع پریدن را یادشان می دادم . روی دستهایم می نشاندمشان و هر بار ارتفاع پرش را بالاتر می بردم و آنها هر بار با موفقیت به پایین می پریدند . قایم باشک یادشان داده بودم . هر جا پنهان می شدم ، با سوتی که می زدم به سرعت پیدایم می کردند . و خیلی چیزهای دیگر یادشان داده بودم . فقط مانده بود که سواد خواندن و نوشتن یادشان بدهم  . ساعت خوابشان را منظم کرده بودم که اول شب بخوابند . اما در عوض هر صبح، قبل از آقاجان و مادر، این جوجه هایم بودند که دست به کار می شدند . روی رخت خواب می آمدند و به روی سر و صورتم می پریدند و با جیک جیک های بلندشان برای رفتن به مدرسه ،  از خواب بیدارم می کردند . اما شبی پیش آمد که من هم مثل آنها زودتر از همیشه خواب پریدم . با صدای فریاد آقاجانم و لنگه دمپایی ای که به سوی کارتن جوجه هایم پرت کرده بود از خواب پریدم . خیلی زود ماجرا دستم آمد . نیمه شب گربه به سراغ جوجه هایم آمده بود  و آقاجان برای فرار دادنش به موقع دست به کار شده بود . به روی رخت خواب نشستم و پیش از آنکه من به سراغ  جوجه هایم بروم ، کارتن درش باز شده بود و جوجه هایم جیک جیک کنان به سویم دویدند . به سرعت از روی زانویم بالا پریدند و خود را به من چسباندند . جیک جیک می کردند و مدام از ترس می لرزیدند . شروع کردم به نوازششان و آرام کردنشان . در حین نوازش متوجه بال یکی از جوجه هایم شدم که زخمی و خونی شده بود . با دیدن زخم  زیر بال جوجه ام اشک توی چشمهایم جمع شد . فهمیدم کار گربه یک چشم است . همان گربه ای که روزها روی دیوار می نشست و با همان یک چشمش جوجه هایم را زیر نظر می گرفت .  اما با دیدن حواس جمع من به حرکات او ؛  جرئت نزدیک شدن به جوجه هایم را در خود نمی دید . اولین بار که دیدمش به نظرم آمد در یک نزاع با گربه های دیگر یک چشمش را از دست داده است . و همین فکر او را در نظرم  خطرناک و خشن کرده بود و  من او را تهدیدی همیشگی برای جوجه هایم می دانستم .

    چند ماهی گذشت و با هر سختی ای بود ، در آن هوای سرد زمستان جوجه هایم بزرگ شدند . با هر بار قد کشیدن آنها نگرانی های من هم از گربه یک چشم کمتر می شد . تا جائی که دیگر تا مدتها گربه یک چشم را ندیدم . فهمیدم جوجه هایم حالا خروس شده اند .

    خروسهایم به داخل خانه بسنده نکردند . لای در حیاط باز بود و آنها به راحتی بیرون می رفتند و غروب بعد از کلی ولگردی در کوچه و پرسه زدن توی جوی آب برمی گشتند به خانه . این وضع روزها و هفته ها ادامه داشت . تا اینکه کم کم صدای همسایه ها به اعتراض بلند شد . همین اعتراض ها بود که به دست مادر بهانه ای داد تا تصمیم خودش را بگیرد و من را وادار کند خروسهای نازنینم را به دست به قصاب بسپارم . از مدرسه که بر می گشتم ، کبری خانم را دیدم که شلنگ آب و جارو به دست جلوی در خانه اش ایستاده و با خشم چشم به من دوخته است . با ترس و دودلی  از کنارش گذشتم . کبری خانم یکمرتبه غرید : ببین این ذلیل مرده هایت چه کثافتکاری کردند . به جلوی در نگاه کردم . انگار خروسهایم شکمشان شل شده باشد ، جا به جا جلوی خانه اش را پر از مدفوع و ادرار کرده بودند . فکر کردم با آن آشغالهایی که از توی جوی آب می خوردند ، باید هم به این روز بیفتند . آشغال گوشت و کرم و سوسک مرده توی جوی آب از خوردنی های مورد علاقه شان بود . اما صدای کبری خانم مرا از این فکرها بیرون آورد : من همین چند دقیقه پیش جلوی در خانه را آب و جارو کردم .

    گفتم : ببخشید کبری خانم !  کبری خانم عصبانی تر از قبل غرید : این حرف برای من جواب نشد . یا این خروسهات رو سر می بری ، یا اینکه من یکبار دیگر جلوی در خانه ام ببینمشان ، خودم سر می برمشان و می دهم دست مادرت !

    - باز که نشستی اینجا ! مگر نگفتم ببرشان قصابی !
    این دیگر مادرم بود که آخرین مهلت را یادآورم می شد . مادر وقتی قیافه ناراحت و درمانده ام  را دید ،گفت : خیلی خب پاشو برو به خواهرهایت بگو فردا ناهار منتظرشان هستیم ، دیر نکنند !

    به تصور اینکه مادر از تصمیمش منصرف شده است ، با خوشحالی از جا پریدم و آماده انجام ماموریت شدم .

    عصر وقتی به خانه برگشتم ؛ دیدم مادر کنار حوض نشسته است و خروسهایم را که حالا بی جان و بی سر هستند ، پر می کند و می شویدشان . دلم یکمرتبه پر از غم شد . فردای آن روز ، اول نوروز و سال نو بود . دو خواهرم و علی آقا و آقا سعید دامادهایمان همگی سر سفره نشسته بودند و با تعجب به خروسهایی که سرخ شده بودند و روی دیس قرار گرفته بودند ، چشم دوخته بودند . علی آقا گفت : راستی راستی اینها همان خروسهای اکبر هستند . خواهر بزرگترم خندید و گفت : وای چقدر هم گوشتی و پروار هستند . آدم باورش  نمی شود اینها همان جوجه های شش ماه پیش باشند .

    و دقایقی بعد ،  همه مشغول خوردن شدند . خواهرهایم وقتی نگاهشان  به بشقاب خالی من افتاد ، خندیدند و گفتند : چرا نمی خوری ! ... اگر بدانی چقدر خوشمزه شدند . و باز خندیدند . آقا سعید داماد کوچکترمان گفت : اکبر این خروسهایت چی خورده اند ؛ اینقدر خوشمزه شدند؟!

    با خشم گفتم : می ترسم اگر بگویم اشتهایتان کور بشود .

    مادر در آن سوی سفره  صورتش را چنگ زد و به من چشم غره رفت . از کنار سفره برخاستم و رفتم کنار پنجره نشستم . دستم را زیر چانه ام ستون کردم و فکر کردم راستی حالا آن گربه یک چشم کجاست ؟!  و از پنجره  به بالای دیوار روبرو نگاه کردم .

     

     تهران _ دی ماه 84

                                                                                                                     

     

     



    علی اکبر والایی ::: شنبه 85/8/6::: ساعت 12:3 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    <      1   2      

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 3
    بازدید دیروز: 4
    کل بازدید :13055

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<

    >>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نغمه ساز

    >>لوگوی دوستان<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<