سفر به غرب ، همراه رئیس جمهور
(قسمت آخر)
از ورزشگاه که بیرون می آیم ، جمعیت نیز به سرعت از درب های خروجی بیرون می زنند . گویی می دانند محل فرود بالگردهای کاروان رئیس جمهور کجاست و می خواهند به بدرقه بشتابند . به سوی دیگر خیابان می روم . از هجوم شتابزده مردم به بیرون از ورزشگاه ، غباری در فضا پراکنده است .
نگاهم را می گردانم و از میان جمعیت ، همراهم و کوچک خان را می بینم که به انتظار ایستاده اند . پیش می دوم و هر سه بی درنگ سوار می شویم و کوچک خان گاز خودرو را می گیرد که از جمعیت جلو بیفتد و بتازد . اما سیل جمعیت در خیابان جاری شده است و راه را برای عبور آسان سد ساخته است . جلوتر عده ای از جوانان می دوند که زودتر به محل فرود بالگردها برسند .
در مسیر و جلوی خودروی ما ، جماعت دسته دسته در حال حرکتند و تلاشهای کوچک خان ، حتی با به صدا در آوردن بوق های کوتاه نیز راه به جایی نمی برد . فرد میانسالی به سوی خودرو نزدیک می شود و گویی فهمیده است که از کاروان رئیس جمهور هستیم ؛ از پنجره دستش را دراز می کند داخل خودرو . نامه ای در دست دارد و لبخند تمنایی بر لب . نامه را می گیرم و به همراهم که عقب نشسته است ، می سپارم . پشت بند آن کسی دیگر از جمعیت پیش می دود و نامه ای دیگر و باز نامه ای دیگر . دور خودرو شلوغ می شود و در ثانیه هایی بعد ، سیلی از نامه ها به درون خودرو می ریزد . راه برای عبور بند می آید . می اندیشم اینان نامه هایی از تمنای دست یاری اند . برخی درد ، برخی نیاز و برخی شکوه . و باز می اندیشم پس مسدود گشتن راه عبور بی حکمت نبوده است . همچنانکه در کنه هستی ، سرگردانیم و در بسیاری اوقات ، راز بسیاری از اتفاقات و پیش آمدهای نامنتظر ، بر ما نامکشوف است .
جلوتر ، از ازدحام جمعیت کاسته می شود . کوچک خان آرام آرام راه خود را باز می کند و وقتی وارد جاده اصلی می شویم ، پا بر پدال گاز می فشارد و شتاب می گیرد . ساعتی بعد ، به شهر زیبای شاهین دژ می رسیم . از رادیوی ماشین متوجه می شویم ، رئیس جمهور مدتی است که در این شهر ، سخنرانی خود را آغاز کرده و مراسم دقایق پایانی اش را پشت سر می گذارد .
از زمان بندی سفر عقب هستیم . و این اجتناب ناپذیر است و با شرایط همراهی با بالگردها تناسبی ندارد . تصمیم می گیریم بدون توقف ، به سوی شهر تکاب برویم . به دیار مردم کرد زبان وطن . محل بعدی اجرای مراسم و شهری که تا ساعتی بعد پذیرای رئیس جمهور خواهد بود .
دقایقی بعد ، در جاده اصلی شهر تکاب پیش می رویم . جاده از پیچ و خم روی تپه ها می گذرد . با ورود به منطقه کوهستانی پیش رو ، نسیم خنکای دلپذیری به درون اتاقک خودرو راه می یابد . از اینجا به بعد ، چشم انداز طبیعی دو سوی جاده تماشایی است و تنفس در هوای پاکش ، تجدید حیاتی دوباره است .
در ادامه راه ، از میان چند روستای کوچک می گذریم. دقایقی بعد چشم انداز زیبایی از طبیعت استان ، خود می نمایاند . رودخانه ای خروشان و زلال که راه به سوی شهر تکاب می برد و در مسیرش دشت و کوهپایه های پیرامونش را غرق در سبزی و طراوت ساخته است . جاده که هم عرض رودخانه قرار می گیرد ، نوای موسیقی آرام بخش رودخانه ، سوار بر خنکای نسیم به آهستگی بالا می آید و نرم دست نوازش بر جانم می کشد و از فوج حس های زیبایی که خیلی پیش بود که از یاد برده بودمشان ، سرمست ام می سازد .
دقایقی پس ، همه آن حس های خوش از میان می گریزد . به خود که می آیم ؛ می بینم صدای موتور خودرو درون اتاقک پیچیده است و از سراشیبی تند راه کوهستانی بالا می رویم و در پی آن ، رودخانه به تدریج از دیدرس مان گم می شود .
به شهر تکاب که می رسیم ، همه جا برایمان ناآشناست . خیابانها همه شبیه به هم و هم عرض به نظر می رسند . بافت شهر بسیار سنتی و قدیمی است و به نظر می رسد از آغاز تا کنون ، هیچگاه رنگ نوسازی به خود ندیده است . هر سه ما نخستین بار است که این شهر را به چشم می بینیم . هیچ تابلوی راهنمایی به چشممان نمی خورد . تلاش مان بیهوده است .
ورزشگاه شهر را نمی یابیم . کوچک خان در خیابانهای شهر ، مدت بسیاری دور خود می گردد تا سرانجام با پرس و جوی چند باره نشانی ورزشگاه شهر را می یابد .
شهر انگار روی فوجی از تپه های کوچک و درشت بنا شده است . با انبوهی از خشت و آجر و سیمان که بسیار کهنه و دیرینه به نظر می رسد . با پشت سر گذاشتن فراز و نشیب خیابانها به محل اجرای مراسم می رسیم . اما ورزشگاه را که می یابیم ، متوجه می شویم ، به تکاب نیز دیر رسیده ایم و مراسم در حال اتمام است . افسوس خوردن ، ثمری ندارد . قسمت من از دیدن تکاب ، انگار محدود به همان تماشای دلربای طبیعت بیرون شهرش بود . دیدار مردمانش از نزدیک ، البته توشه سفرم را پر بارتر می ساخت که انگار میسر نبود و تقدیر این گونه رقم خورده بود .
از خودرو که پیاده می شویم ، متوجه می شویم مراسم به اتمام رسیده است و کاروان رئیس جمهور مهیای رفتن به محل صرف ناهار است . ناآشنایی ما نسبت به شهر و محل و از سویی دیگر دیر رسیدنمان مزید بر علت می شود . بخصوص که افراد کاروان را برای صرف ناهار به دو گروه تقسیم کرده اند . پی گروه دوم می رویم و در فضای یک حسینیه بزرگ ، بر گرد سفره هایی که بر زمین مفروش کرده اند ، ناهار را صرف می کنیم .
در راه بازگشت از تکاب ، به فکر طبیعتی می افتم که به هنگام آمد ، جلای جان و صفای روح بوده است و می اندیشم دگر باره ، لذت تماشایش می تواند حسن ختام این سفر قرار گیرد . چرا که می دانم امشب باید راهی فرودگاه شویم و تهران ، تا صبح در انتظار است .
ساعتی از نیمه شب گذشته است . لبخند بر لب و سپاس گویان از کوچک خان خداحافظی می کنم و کیف را به دست می گیرم و راه می افتم به سوی سالن انتظار پروازهای داخلی . با خبر می شوم ، دقایقی پیش رئیس جمهور با پرواز اول ارومیه را ترک کرده است . داخل سالن ، همه در تکاپویند و در انتظار پروازند . در این لحظات کسی از سفر و روزهایی که گذشت ، نمی گوید . همه از پشت شیشه ها چشم به هواپیمایی دارند که عنقریب از راه می رسد و می بردشان به سوی خانه ! در خود فرو می روم و آرام می شوم . لحظاتی به این می اندیشم که بازگشت همه به سوی خداست ؛ اگر به یک معنی ، در مجالی دیگر ، تقدیرشان به سوی خانه و دلداده هایشان نباشد .
پیش از کنده شدن هواپیما از زمین ، صدای خلبان را می شنوم که ارتفاع و زمان پرواز را اعلام می کند و لحظات خوشی را در این پرواز برایمان آرزو می کند . زیر لب صلوات می فرستم و به بازگشت می اندیشم و به انتظار!
سفر به غرب ، همراه رئیس جمهور
(قسمت ششم)
قدم تند می کنم و می روم به سمت درب خروجی . کوچک خان و همراهم آنسوتر در انتظار ایستاده اند . سوار خودرو که می شوم ، کوچک خان پر گاز می تازد تا در میان جمعیتی که در حال خروج از ورزشگاه هستند ، گرفتار نیاید . و با مهارتی که به خرج می دهد ، پیش از آنکه جمعیت ، راه اصلی را بند بیاورد ، از خیابانهای اطراف ورزشگاه و جمعیت فاصله می گیرد و به سوی ارومیه به راه می افتد .
شب از رستوران که بیرون می آییم ، در محوطه بیرونی ساختمان مقابل هتل ، شروع به قدم زدن می کنم . در آن ساعت شب ، پیاده روی را بر خود واجب می دانم . عادت به خوردن شام سنگین ندارم . ضمن آنکه هوا در آن هنگام شب ، خنک و دلچسب است . و از سویی محوطه وسیع مقابل هتل ، چنان از سبزه و گیاه و باغچه آراسته است که شوق قدم زدن را در وجود آدم بر می انگیزد . همراهم و کوچک خان ، کنار باغچه ای به گپ و گفتگو با یکدیگر می ایستند . و من اما پیوسته راه می روم و می چرخم . بر گرد باغچه های سرسبز و گلهای رنگارنگ ، بر گرد آب نمای بزرگ و زیبای محوطه و بر گرد افکارم و تمام ساعاتی که در آن روز سپری کرده بودم .
ساعتی می گذرد ، اما من دل از قدم زدن بر نمی کشم . پیوسته راه می روم و می اندیشم . می اندیشم و می روم . می روم به درون . تلاشم بر آنست لذت اندیشیدن را از کف ندهم .
خنکای صبح روز جمعه است که به سوی شهر میاندوآب به راه می افتیم . تماشای طبیعت زیبای میان راه ، زمان رسیدن به مقصد را در نظرم کوتاه کرده است .
شهر آرام و ساکت است . به گمانم پرنده ای هم ندیدم که پر بزند . این شهر خیابانهای عریض و سرسبزی دارد . اضافه بر این هوای بسیار خنک و دلپذیری هم دارد .
از خودرو پیاده می شوم و کلاسور را که حالا سه عنوان از کتابهایم در میانش است ، برش می دارم و راه می افتم به سوی درب ورودی ورزشگاه .
حصارکشی میان فضای جایگاه و زمین چمن در همه شهرها ، کم و بیش شبیه هم است . شاید تفاوت در آب و هوا و مردمان و جمعیت آنها باشد .قسمت اعظم زمین چمن ورزشگاه شهر میاندوآب مملو از جمعیت است . می اندیشم ، میاندوآب هم کم از شهرهای بزرگی چون خوی نیست . انبوه جمعیت نشان از بزرگی شهر می دهد و شاید هم ارادت بسیار مردمانش نسبت به انقلاب و رئیس جمهور و یا شاید هر دو . همه سر پا ایستاده اند و به انتظار چشم به جایگاه دوخته اند . به گمانم ، پیش از ورودم به ورزشگاه ، جمعیت بالگردهای رئیس جمهور و هیئت همراه را در هوای میاندوآب دیده اند که اینگونه انتظار لحظه ورود را می کشند .
نفس عمیقی می کشم . احساس خوشایندی می یابم . هوای خنک و دلپذیری در جریان است . سه عنوان از کتابهایم را از تهران به همراه آورده ام تا در یکی از فرصتها ، به رئیس جمهور تقدیم کنم . یادم می افتد که یادداشت تقدیمی هم در صحفه اول هر کتاب بنویسم . بر می گردم و به محوطه پشتی می روم . به محل ورود رئیس جمهور و مراسم استقبال مسئولین شهری .
گوشه ای می ایستم و تکیه می دهم به دیوار و خودنویسم را از میان کلاسور بیرون می کشم . همین که آماده می شوم برای نوشتن ، متوجه سر و صدایی در محوطه پشتی ورزشگاه می شوم . قد می کشم و نگاهی به آن سو می اندازم . رئیس جمهور به خلاف انتظارم ، زودتر از همیشه ، از راه رسیده اند و گروه کوچک مراسم استقبال در میان محوطه ایستاده اند به خوشامدگویی . به عجله یادداشت تقدیمی در صفحه آغازین هر یک از کتابها می نویسم و راه می افتم .
در راه رئیس جمهور قرار گرفته ام . قدم آهسته می کنم تا نزدیکتر شود . کلاسور کوچک را زیر بغل و کتابها را در دست گرفته ام . آقای رئیس جمهور متوجه حضورم و کتابهایی که در دست دارم می شود . به هم که می رسیم ، هر دو می ایستیم و دست می دهیم . خوش و بش کوتاهی می کنم و کتابها را یکی پس از دیگر ی در دستهایش می گذارم و می گویم که در این سفر افتخار همراهی اش را داشته ام و اینها نمونه هایی از آثار قلمی ام است و حالا تقدیمش می کنم .
کتابها را می گیرد و آرزوی موفقیت می کند و هنگام رفتن به سوی جایگاه ، می سپارت به دست یکی از محافظانش . پیشترها ، به رهبر معظم انقلاب که کتاب تقدیم می کردم ، می دانستم که روزی می خواندش . اما آقای رئیس جمهور را نمی دانم . چندان شناختی از روحیه اش ندارم و اگر روزی مطلع شوم یکی از کتابها را خوانده است ، اسباب شگفتی ام خواهد شد .
از راه باریک پایین جایگاه و اتاقک مجاور آن می گذرم و به محوطه زمین چمن پا می گذارم . مانند همه شهرهای پیشین ، مسئولین و بزرگان شهر در ردیف های اول ، پشت به حصار میله ای زمین چمن نشسته اند و در پس میله های فلزی خیل جمعیت مردم میاندوآب قرار گرفته اند که در این مراسم ، نیمه راست زمین چمن خاص زنان و نیمه دیگر زمین از آن مردان میاندوآبی است .
جوانان شهر ، به خلاف مساجد که صفوف اول آن را سالخوردگان و پیران قوم تشکیل می دهند ، در فضایی اینچنین ، در صفوف فشرده جلوی جمعیت جای گرفته اند . می اندیشم که چه خوب که غیر از این نیست . چرا که در چنین فضایی ، سالخوردگان اگر در این نوع تجمعات ، قرار بود در صفوف جلو جای می گرفتند ، به طور قطع در ازدحام و فشار جمعیت ، جان به سلامت به در نمی بردند و شاید با اولین موج مکزیکی ، راهی بیمارستان شهر می شدند .
رئیس جمهور سخنرانی اش را آغاز می کند و دقایقی بعد ، از وعده ها و برنامه های عمرانی شهر می گوید که ناگاه فریادی از سوی جمعیت بر می خیزد .
- فرماندار نمی گذاره! ... فرماندار نمی گذاره !
متحیر می مانم . در این شهر به خلاف چالدران ، گویی جمعیت از فرماندار شکوه سر می دهند و پیداست که آن جناب در نزد این جماعت ، از چندان محبوبیتی برخوردار نیست . رئیس جمهور جمله بعدی را بر زبان نرانده است که باز صدای اعتراض از جمعیت بر می خیزد :
_ فرماندار نمی گذاره! ... فرماندار نمی گذاره!
رئیس جمهور ابتدا می خندد و سپس متعجب می گوید : چی ؟! نمی گذاره ؟ ... گُولاغِن کَسَرَم !
خوب شد فرماندار را به چهره و اسم نمی شناختم . دیدن چهره او در این حال ، نباید دیدنی باشد . کاش در میان هیئت همراه کسی را سراغ داشتم تا واسطه اش قرار می دادم که از رئیس جمهور بخواهد ، گوشهایش را به او ببخشد .
اندیشیدم : همیشه لحظاتی پیش می آید که فضا بر ما غالب شود . همه وقت عنان اختیار سخن و کردارمان در اختیار ما نیست . مگر آنکه از معصومیتی در خور برخوردار باشیم که نیستیم .
در این اندیشه ام که ناگاه نگاهم می افتد به مرد سالخورده ای که از میان جمعیت متلاطم و در هم فشرده ، به هر جان کندنی است راه باز می کند که پیش بیاید . چشمان درشت و نگاه مصممی دارد . با فشار بازو نفرات جلویی را به کناری می راند و با سماجت ، خود را پیش می اندازد و بر میله های حصار سوار می شود که خود را به این سو بیاندازد که دو تن از نیروهای حراست ، از بازوانش می چسبند و از ادامه حرکت به جلو بازش می دارند .
می اندیشم همیشه یک استثناء در میان است. و اگر نه تحلیل ذهنی دقایقی پیش از اینم ، چیزی غیر از این بود . به یاد آن پیر سلماسی می افتم که نامه در چنگ داشت و عاقبت با چشمان حسرت بارش به آسمان خیره ماند . خیره به پرنده آهنین رئیس جمهور که او را ندید و به سرعت از او فاصله گرفت . اما این یکی انگار نامه ای در دست ندارد که بخواهد به دست خود به رئیس جمهور برساندش . پس برای چه این حد سرسخت است و تلاش می کند که از سد میله های آهنی عبور کند ؟ شاید می خواهد حرفی به رئیس جمهور بگوید . یا شاید می خواهد جلوی چشم هم ولایتی هایش در آغوشش بگیرد و اسمی در کند . هر چه است ، پیرمرد دست بردار نیست و سخت مصمم است . با حرکتی ناگهانی خود را از دست دو مامور حراست می رهاند و از بالای میله ها به این سو می پرد . جایی که مسئولین ، مقامات و بزرگان شهر نشسته اند . از این پس ، راه یافتن به جایگاه و دست یافتن به رئیس جمهور ، چندان دور از تصور نیست . اما ماموران به سختی چنگ به دو بازویش می زنند و از پیش آمدن بازش می دارند .
از قوت و نیروی بدنی پیرمرد ، شگفت زده می شوم . باز هم خود را از چنگ آن دو می رهاند . دو مرد دیگر از نیروهای حراست به کمک می روند و پیرمرد را مهارش می کنند . اما این مهار موقتی است و دوامی ندارد . پیر میاندوآبی دیوانه وار خود را به زمین و میله های پشت سرش می کوبد و به شدت در تقلا است . مرد پنجمی هم به کمک چهار تن از همکارانش می رود . هر پنج تن خود را به سر و روی پیرمرد می آویزند و بر سرش خیمه می زنند و به کمک وزن و نیروی بدنی خود زمینگیرش می کنند . اینچنین می شود که فرصت هر حرکت دیگری از پیرمرد سلب می شود .
از مشاهده این صحنه سخت در شگفت می مانم . پیرمرد حالا ، همچون یک ببر خفته ، زیر فشار بازوان مردان حراست ، بر زمین می چسبد و خاموش می ماند و آرام می گیرد . در تمامی این مدت رئیس جمهور پیوسته و یک نفس به سخنرانی اش ادامه داده بود ؛ آنچنانکه تو گویی در مقابل چشمانش هیچ اتفاقی نیفتاده است .
تا پایان سخنرانی ، نگاهم همچنان به پیرمرد است که در چنگال نیروهای حراست مهار شده است و به این موضوع می اندیشم که پیرمرد ، در جوانی چگونه بوده است که اکنون نیز این چنین نیرومند و چابک است و برابری می کند با چندین نیروی جوان . لابد همین جا بوده که قدیمی ها گفته اند : دود از کنده بلند می شود .
جای خبرنگاران خبرساز و نکته بین خالی که مصاحبه جانانه ای با این مرد ترتیب دهند و سوژه خبری اش سازند . نگاهم کشیده می شود به سوی دستها که بالای سر آمده و چهره هایی که سوت می کشند و کف می زنند .
سفر به غرب ، همراه رئیس جمهور
( قسمت پنجم)
جاده خلوت است و خودروی دیگری به چشم نمی خورد . شهر خوی را با طبیعت سرسبزش به سوی سلماس پشت سر می گذاریم . در کنار کوچک خان نشسته ام و باد گرم بعدازظهر از پنچره به صورتم می زند . ناهار را خورده ایم و شکم ها سیر است و یاد فرهنگ افتاده ایم . پشت سر ، همراهم خود را به صندلی عقب لم داده است و پیرامون همین موضوع بیشتر به حرفم می گیرد و جویای عقیده ام می شود . می گویم حسرت به دل ماندم در این مدت سفر ، در هیچیک از شهرها ، از زبان رئیس جمهور بشنوم که وعده ایجاد کتابخانه مجهزی و یا فرهنگسرایی درخور و شایسته بدهد . اما بی استثناء و بی تبعیض، وعده ها همه پیرامون ساخت یک ورزشگاه مجهز برای پسران و یک ورزشگاه مجهزتر برای دختران شهر است .
ادامه می دهم : اینگونه می شود که جوانان ، دختران و پسران ما یک فوتبالیست و ورزشکار را به نهایت کمال می شناسند و از او الگو می گیرند و به او عشق می ورزند تا یک ادیب فرهیخته و دانشمند پژوهشگری که موی سپید کرده و سوی چشمانش را در خطوط سیاه دست نوشته هایش ، از کف داده است تا نسل ما آگاه شود و در عرصه تاریخ و جهان ، نام و اعتباری بیابد و روزها و شبهایش را به غفلت سپری نکند .
نفس راحتی می کشم و ادامه می دهم : کسی تقصیری ندارد . هنوز رجال ما ، مقوله فرهنگ را بعنوان زیرساخت و زیربنای جامعه باورش ندارند . تا کنون این روند ، رسم همه دولتهای پیشین بوده که مقوله فرهنگ در کشور _اگر بگوییم اولویت _ همیشه در اولویت آخر قرار میگیرد . هم اویی هم که با شعار فرهنگ روی کار می آید ، سیاسی می شود و در عرصه عمل ، تنها چیزی را که از یاد می برد ، همین مقوله فرهنگ است . حتی در جاهایی به نفع جستن از تنگناهای دیگر و قرار و آرام گرفتن در ساحل امن ، قربانی اش هم می کنند . هر جا قرار بر مشی صرفه مالی باشد ، اول قیچی به جان بی دفاع فرهنگ می اندازند . بعد هم که این جامه کوتاه و پاره پاره شد ، کسی به یادش نمی افتد که لااقل قدم پیش بگذارد و وصله پینه اش کند .
و تحلیل جامع و مبسوطی از وضعیت فرهنگی کشور می کنم . خوشش آمده است . از من می پرسد : اگر در سفرهای بعدی هم از شما دعوت کنیم ، قبول دعوت می کنید ؟!
لبخند می زنم و می گویم : اجازه بدهید ، این یکی را به سر و سامانی برسانیم تا بعد ببینیم چه می شود .
تابلوی خوش آمدگویی شهر سلماس را به چشم می بینم . شهر زیبایی است ؛ سرسبز ، با خیابانهایی عریض و پردرخت . کوچک خان در یک خیابان فرعی ، مقابل درب پشتی ورزشگاه نگه می دارد و پیاده می شویم . حالا دیگر برای تردد هیچ منعی نیست . کارتها را که نشان می دهیم ، درها به رویمان گشوده می شود . لحظه ای از ذهنم گذشت، چه می شد درهای بهشت ، به همین آسانی به رویمان گشوده می شد . زهی خیال باطل !
از کنار حصار سیمی می گذریم و می رویم به سوی جایگاه . آقای رئیس جمهور سخنانش را به تازگی شروع کرده است و جمعیت ایستاده اند و آنانکه جلوترند با فشار به یکدیگر موج های کوچکی ایجاد کرده اند . روی سکو کنار جایگاه می ایستم . حصاری از میله های فلزی زمین چمن ورزشگاه را دو قسمت کرده است . سمت راست خانمها و سمت چپ حصار مردان شهر سلماس ایستاده اند . پیر و جوان ، کودک و خردسال که اغلب ، زنان بیش از مردان کودکانی در بغل دارند .
شمارشهای معکوس رئیس جمهور آغاز می شود . حرکتی که کمابیش در همه شهرها ، معمولا سرآغاز همه سخنرانی ها قرار می گرفت . به نظرم حرکتی آمد مانند گرم شدن برای سخنرانی ، بیرون آمدن از یکنواختی ، پرهیز از یک سویه بودن سخنرانی و در نهایت آماده و همراه کردن جمعیت با سخنران . چیزی در مایه آموزه های فن سخنرانی "دیل کارنگی" ، البته از نوع ایرانی اش، با این عبارات آغازین که :
_ می دانم که در این هوای آفتابی داغ ، شما مردم خونگرم ، از خیلی ساعات پیش اینجا آمده اید .
و از جمعیت می خواهد پاسخ بگوید :
- از ساعت 3 بعداز ظهر اینجا آمده اید ؟
جمعیت با فریاد "نه نه" گفتن همراه با اشاره حرکت دست ، زمان را به عقبتر حواله می دهد .
- از ساعت 2 بعداز ظهر؟!
_نه! نه! ... زودتر!
- از ساعت 12 ظهر ؟!
_ نه! نه! ...
- از ساعت 11 صبح ؟
- نه! نه ! ...
- از ساعت 10 صبح ؟
_ نه! نه ! ...
فکر می کنم چه خوب است که رئیس جمهور دیگر ادامه نمی دهد . و اگرنه جماعت کوتاه بیا نیست و از درشت نمایی و اغراق گویی بدش نمی آید .
نگاهها همه به رئیس جمهور معطوف می شود . او سخن از همه چیز می گوید . از انرژی هسته ای ، جنگ و رشادتها ، شهدا ، اعلام آمادگی و پیشنهاد مناظره با غربی ها در حضور ملتها ، مخالفت غربی ها با جریان آزاد اطلاعات، و بالاخره به برنامه عمرانی شهر سلماس باز می گردد . و فهرستی از تصمیمات عمرانی را که برای شهر در نظر گرفته شده است ، اعلام می کند که با فریادهای شادی و کف زدنهای مردم سلماس همراه می شود . این شادمانی با وعده تاسیس یک ورزشگاه مجهز برای پسران شهر سلماس قوت می گیرد و با وعده ای دیگر ، ساخت یک ورزشگاه مجهزتر برای دختران سلماس به اوج می رسد .
سخنرانی به اتمام می رسد و همزمان بالگرد رئیس جمهور بر فراز ورزشگاه ظاهر می شود . سرها همه به سوی آسمان می چرخد . بالگرد آرام آرام پایین می آید و پشت جایگاه آماده فرود می شود . فضای محوطه و جایگاه مملو از غبار می شود . دستها برای در امان ماندن از غبار و خاشاک به روی چشمها سپر می شود . حضور بالگرد به این نحو به نظرم غیرمنتظره می آید . تا اینجای سفر ، این اولین بار بود که می دیدم بالگرد رئیس جمهور مستقیم به محوطه ورزشگاه می آید .
بالگرد خیلی زود به روی زمین آسفالت می نشیند . و رئیس جمهور در میان محافظانش به سوی آن به راه می افتند .
دستها را سایه چشمها می کنم و در میان غبار راه می افتم بروم، که ناگاه مشاهده صحنه ای از رفتن بازم می دارد . پیرمردی از روی میله های آهنی حصار خود را به محوطه جایگاه می اندازد و در حالیکه نامه ای در دست دارد ، به چالاکی تمام ، از سکو بالا می آید و می دود به سوی بالگرد . در بیست قدمی ، تازه ماموران حراست متوجه اش می شوند و راه را به رویش سد می کنند . اما پیرمرد ، با حرکتی ناگهانی ، به سرعت بازوانش را از دست مردان حراست ، آزاد می سازد و همچون قرقی از جا می جهد و به تندی می گریزد به سوی بالگرد رئیس جمهور . این بار محافظان رئیس جمهور چنگ به بازویش می زنند و نگهش می دارند . اما پیرمرد از تقلا نمی افتد و به شدت دست و پا می زند . حتی لحظاتی می بینم ، پاهایش میان زمین و هوا در حال دویدن رو به جلو ، به گردش در می آیند . اراده اش در رسیدن به رئیس جمهور خلل ناپذیر است . همه تلاش می کنند با حرف ، نصیحت ، فریاد ، از رفتن به جلو بازش دارند . اما پیرمرد به حرف هیچکس کاری ندارد . فقط یک فکر در سر دارد . چشم به روبرو دارد و فقط یک نقطه را می بیند . نگاهش به سوی هلی کوپتر و رئیس جمهور است و من نگاهم به نامه ای که به دستش چسبیده است و رهایش نمی کند .
بالگرد از زمین کنده می شود و یک بار دیگر تندبادی شدیدتر از پیش ، در می گیرد و غبار بیشتری را در هوا می پراکند و ماموران و جمع بدرقه کننده را به عقب می راند .
پیرمرد وقتی بالهای سنگین بالگرد به قوت تمام به حرکت در می آید و با گردش سریع خود ، گرد و غبار را به چشمانش می پاشد ، تازه باورش می شود که رئیس جمهور دیگر نیست و از دسترس او و همه اهالی سلماس دور گشته است .
ادامه دارد
یادداشت:
سالهاست که در بر پاشنه پوسیده می چرخد
دیرآغازی تهیه و گردآوری آثار منتشر شده توسط برگزارکنندگان جشنواره ، ناآشنایی و ناکارآمدی گردآورندگان آثار نسبت به آگاهی از وجود فهرست کامل کتابهای منتشر شده ، اقدام ناقص در تهیه و آماده سازی کتب منتشره ، فرصت کوتاه زمان اختصاص یافته به بررسی آثار به دلیل نابسامانی در مدیریت و زمانبندی برگزاری جشنواره ، استفاده از داورانی که خود از مسئولیتهای چندگانه و متعدد برخوردارند و فرصت لازم را از خود ، برای مطالعه و بررسی اثر به خرج نمیدهند و ... سرانجام همه و همه دست به دست هم داده و ناگزیر به وضعیت نابسامان انتخابها و احیانا گزینش های شتابزده کتاب سال میانجامد .
دیر زمانی است که دیگر شاهد انتخاب تنوع آثار در جشنواره های کتاب نیستیم . این سالها ، جشنواره ها همچون بسیاری از تولیدات فرهنگی که جنبه کاربردی صرف یافته اند ، راهی موازی را در پیش گرفته اند . از سویی به غلط چنین پنداشته می شود که وجود کتابهای مشابه در فهرست انتخابی داوران در جشنواره های متعدد ، نشانه ای بر تأیید و درستی انتخابهاست . حال آنکه شق دوم مخالف این تصور ، یعنی آن وجه دیگر ، بیشتر قابل تصور است . این یک واقعیت تلخ است که داوری کتاب سال ، در این سالها ، از آفات پیش روی در انتخابها مصون نبوده است . اما اینکه تا چه میزان در کاستن از این آفت زدگی و فاصله گرفتن از اشتباهات گذشته تلاش شده است ، جای گفت و سخن بسیار است . در این میان ، علل این تشابه انتخابها را بیش از همه در داوری باید جستجو کرد . متاسفانه به نظر می رسد ، داوران در بسیاری موارد ، در مطالعه و بررسی اثر ، فرصت کافی به خرج نمی دهند . این کم کاری باعث می شود ، در فرصت های باقی مانده از زمان بررسی ، توجه داور به کتابی خاص معطوف شده و گامی فراتر از آنچه که به دست آمده ، برداشته نشود . بسیار پیش آمده که داوری از هیئت ، به دلیل نخواندن کتاب و یا به دلیل مطالعه شتابزده اثر ، به ضعف در تصمیم گیری دچار شده و ناگزیر گوش به انتخاب داور دیگر سپرده است و در نهایت ، متاثر از انتخاب همکارش ، رای به انتخاب داده است . به طریق اولی، ثمره این گونه انتخاب ، به هیئتهای داوری در جشنواره های مشابه نیز تسری می یابد . آنان نیز به دلیل بسیاری علل مشابه ، چشم به انتخاب داوری جشنواره پیش از خود دوخته که پیشتر به انتخابهای خود دست یافته و حتی مراسم جشنواره و اهدای جوایز را نیز به پایان رسانده اند . و یا آنکه داوری آن جشنواره ها ، به دلیل آنکه خود فاقد جسارت لازم در انتخاب کتابی متفاوت بوده اند ، به همان آثار برگزیده جشنواره های مشابه پشین بسنده می کنند . در نگاهی دیگر ، فراتر از همه اینها ، داوری که در جشنواره اول متاثر از همکارش دست به انتخاب زده ، در جشنواره دوم و احیانا جشنواره مشابه سوم نیز عضو هیئت داوری است . به همین مناسبت ، بی هیچ تلاش مضاعفی ، انتخاب اول خود را (با همان ماهیت از بنیان غلط ) در جشنواره دوم و جشنواره سوم نیز اعمال می کند . و اینجاست که دیگر اساسا ماهیت وجودی و ضرورت برگزاری جشنواره دوم و سوم زیر سئوال می رود . و در نهایت نتیجه همان می شود که سالهاست شاهد آنیم . انتخابهای مشابه ، کتابهای مشابه در فهرست انتخاب و کتابهایی که به جشنواره های دوم و سوم و چهارم نیز راه می یابند . و این عمل از آنجا که هر سال تکرار می شود ، به دید و نگاهمان نیز نسبت به جشنواره های کتاب تاثیر گزارده است . چنانچه به غلط، چنین پنداشته ایم که این انتخابهای مشابه ، خود نشانی بر وجود قوت جشنواره ها و درستی رای و انتخاب داوارن است . اگر با این گفته موافق باشیم ، شاید این اتفاق ، لزوم تشکیل هیئتی به منظور آسیب شناسی هئیت های داوری کتاب سال را ضروری بنماید . البته هیئتی که فرد فرد اعضایش ، متعهد به انجام وظیفه باشند و فرصت و انرژی کافی را در مطالعه ، بررسی و تحلیل در اختیار داشته و خود از آفات مشابه مبری باشند .
از سویی دیگر ، نظرات داوری ، بی شک متاثر از گرایشات و جهت گیریهای متولیان و برگزارکنندگان جشنواره هاست . در این رهگذر ، هر چند در ابتدا هیئت داوری خود را اندیشه ای مستقل از تفکر راهبری جشنواره اعلام بدارد ، اما در عمل ، ماحصل چنین ادعایی ، همان خواهد شد که رضایت خاطر مدیران فرهنگی جشنواره ها را در بر خواهد داشت . نگرش دولتی محور، با دیدگاهها و گرایشات سیاسی خاص مسئولان هر یک از حوزه های فرهنگی ، خواسته یا ناخواسته، تاثیر هر چند اندک خود را بر انتخابها خواهد گذاشت . و این چون هر سال قصه مکرر است ، دیگر یک اتفاق و بر حسب تصادف به شمار نمی آید . با این وجود ، به خلاف تصور خیلی ها ، بر این باوریم اکنون نیز می شود جشنواره ای که مبری از وابستگی های دولتی با گرایشات خاص مسئولین آن باشد ، سراغ یافت . شاهد مثالی براین گفته موجود است . جشنواره انتخاب کتاب سال شهید حبیب غنی پور که هر ساله در یک مسجد در جنوب شهر تهران برگزار می شود . و گردانندگان آن اگر چه خود مسئولیتهای فرهنگی و رسمی در سازمانهای دولتی دارند ، اما چون بن و اساس تشکیل چنین جشنواره ای یک مسجد فعال در حوزه ادبیات داستانی بوده است ، جدای از هر گونه تعهد و سمت و سوی سازمانی ، ارگانی و دولتی ، تصمیم گیریهای خود را در میدان عمل گسترده تری وسعت می بخشد و در نهایت ، چون صاحب استعدادی مستقل است ، به توفیق عمل نیز دست می یابد .
با این تفصیل ، برای غنای هرچه بیشتر اندیشه و قلم ، نیکوست که راهبری جشنواره های کتاب ، به تدریج از حوزه های فرهنگی دولتی ، سازمانی و ارگانی به حوزه هایی همچون انجمن نویسندگان کودک و نوجوان و انجمن قلم ایران و حوزه های مشابه آن هدایت شود . ضمن آنکه با آسیب شناسی هیئت های داوری کتاب سال ، از تضییع حقوق نویسنده جلوگیری به عمل آورده تا فرصتی برای اثری که پیش از این دیده نمی شده ، فراهم آید . این راهی است که دیر یا زود می بایست پیموده شود . چه بهتر که در فرصتی زودتر این گامها برداشته شود . از هم اکنون ، چشم انتظار فرا رسیدن چنین روزی هستیم .
به مناسبت گرامیداشت مرحوم حسین حداد
این روزها ، عرصه پژوهش و هنر ادبیات داستانی، پژوهندهای را از دست داد که انتظار میرفت سالهای سال وجودش روشنی بخش وادی هنر و ادبیات باشد . مرحوم حسین حداد ، طی بیش از دو دهه ، تلاش بسیاری در جهت شناساندن ادبیات داستانی بعد از انقلاب برای نسل امروز کشورمان به عمل آورد . تلاشی مستمر و روزافزون : پژوهش و تدوین فهرستهای توصیفی در حوزه مطبوعات و نیز حوزه نشر کتاب ؛ تهیه و تنظیم بخش اعظم فهرست توصیفی کتب دفاع مقدس ؛ کتب قصه های قرآنی و دینی و نیز تحقیق و نگارش زندگینامه ادبی چهره های ادبیات داستانی پس از انقلاب ، و همینطور بسیاری مطالعات و پژوهش های مشابه . در این سالهای آخر نیز در حال چهره نگاری بود . انگار او کمر همت بسته بود که چهره بیابد و بشناساند . و این چنین شد که اکنون، بسیاری از نویسندگان ادبیات داستانی معاصر - در این سالها - بخش مهمی از شهرت ادبی خود را مدیون تلاشهای این مرد هستند . تلاش مستمر او بود که تعدادی از چهره های معاصر ادبیات داستانی امروز ، گلچره شدند . در فصل سرمای وادی ادبیات ، در آفتاب قرار گرفتند و خوش درخشیدند .
و اما در آخرین دیداری که با او داشتم ، گرفتار چنگال بیماری بود . سر پا بود و اما به شدت رنگ باخته و رنجور - و غبار اندوه - اندوه اندیشه جدایی، بر چهره اش نشسته بود ؛ اما سخت تلاش می کرد که پنهانش کند . نشستیم و از خاطره های بیست و چند سال پیش مان گفت تا رسید به حال ، تو گویی که خاطرات گذشته تا حال را در کار مرور بود و در آن روزهای سخت و پردرد در اسارت بیماری ، تنها همین ها برایش مانده بود . فقط یادها و خاطره ها . بی چشمداشتی به آینده .
سفر به غرب ،همراه رئیس جمهور (قسمت ششم)
سفر به غرب (قسمت پنجم)
آسان طلبی آفت است
سفر آن پژوهشگر چهره نگار
نغمه ساز
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 0
کل بازدید :13809
گوهر اول(داستان)
در باره آثارم :
آهوی آدم(داستان)
آن سیب طاقت از دست داده بود
یادداشت روز
سفرنامه