سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خرسندى مالى است که پایان نیابد [ و بعضى این گفته را از رسول خدا ( ص ) روایت کرده‏اند . ] [نهج البلاغه]
نغمه ساز
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • همراه رئیس جمهور ، سفر به غرب

    (قسمت دوم)

    جمله ای که به آذری بر زبان می آورم ، پاسخی است بر تمام آن عطش پرسشی که در سر دارند .

    - "تنور آخداریدی که چرک یاپوشدرا"

    خبرنگاری که این جمله را بر زبان آورده بود ، متوجه موضوع می شود . همه چیز دستگیرش می شود و خنده بر لبهایش می نشیند . سر تکان می دهد و از این آشنایی اظهار خوشحالی می کند. جثه کوچکی دارد . سرخ و سفید است و خوشرو و خندان . همشهری از آب در می آییم . تبریزی است . حرفهایمان گل می کند . جمع همکارانش هم به حرفهای ما گوش می سپارند . آنگاه که از کار و سفرنامه ای که از این سفر قرار است بنویسم ، می گویم ؛ اظهار شگفتی می کنند .

    پیشخدمت رستوران بالاخره متوجه جمع ما می شود و پیش می آید . نفس نفس می زند و شتابزده است . می اندیشم لابد این اولین بار است که با چنین جمعیتی از مشتریان مواجه شده است . لیست غذای  مناسب شان، منحصر به چلومرغ و چلوکباب کوبیده است . من و سه نفر از جمع، سفارش چلومرغ می دهیم . و سه نفر دیگر چلوکباب کوبیده .

    پیشخدمت جوان با لحنی عامیانه ، لب به اعتراض می گشاید :

    - نمی شود که یک میز دو رقم غذا بخواهد، یکی را انتخاب کنید ؛یا چلومرغ و یا چلوکباب کوبیده !

    همه از این پاسخ شگفت زده می شویم . لبخند بر لبهایم می نشیند . نگاهی به جمع می کنم . آنها هنوز متحیر مانده اند که چه پاسخی به او بدهند . همگی در گرماگرم گفتگو ، لحظه ای از یاد برده بودیم که کجا آمده ایم. اینجا پیرانشهر است ، یک شهر کوچک مرزی . عاری از هر نوع تکلف و پیچیدگی . پیشخدمت ، همچنان در انتظار پاسخ چشم به جمع دوخته است . عاقبت یکی از جمع ، از جا بر می خیزد و با چرب زبانی ، راضی اش می کند که به سفارش میهمانان عمل کند .

     

    از رستوران  بیرون می آییم و سوار بر اتوبوس می شویم . ورزشگاه شهر نزدیک است و سوار و پیاده شدنمان چندان به طول نمی انجامد . کیف را داخل اتوبوس گذاشته ام و حالا سبکبال راه می افتم . وارد ورزشگاه "شهید بهشتی" که می شویم ، از جمع جدا می شوم و نمازخانه ورزشگاه را سراغ می گیرم . رئیس جمهور قرار است پس از شهر مهاباد به پیرانشهر بیاید . و من می اندیشم که تا آن زمان فرصت زیادی باقیست.  از نمازخانه که بیرون می آیم ، به همراه یکی از خبرنگاران مرکز استان به سوی جایگاه به راه می افتیم .  حصار سیمی  و دیواره ای که تا محل جایگاه امتداد یافته است ، راهرویی طویل را تشکیل داده است  که زمین چمن را از مسیر میهمانان ویژه جدا ساخته است . آن سوی حصار سیمی ، غوغایی بر پاست . گروهی از جوانان و نوجوانان کرد پشت سر جماعتی که به حصار چسبیده اند ،‌ بر طبل می کوبند و آوازی محلی سر می دهند . می اندیشم زیر هرم گرمای آفتاب ساعت سه بعدازظهر ، این تقلا و هیجان بر داغی تن می افزاید و این فقط از تاب و توان جوانان و نوجوانان مرزنشین کُرد بر می آید . از میان راهروی دیواره و حصار سیمی می گذرم و به محل جایگاه می روم . در میان فضای مقابل جایگاه ، بزرگان و معتمدان و تعدادی از مسئولین و مدیران شهر بر زمین نشسته اند ؛ پشت به حصار سیمی و رو به جایگاه . و نگاهشان رو به بالا به سوی جایگاه است که چه وقت رئیس جمهور از راه خواهد رسید . پایین جایگاه می ایستم و نگاهم را به سوی جمعیت می گردانم . زیر اشعه خورشید مرداد ماه ، بخار گرمای زمین چمن را از میان جمعیت هم می شود دید و دستهایی که سایبان چشمها شده و نگاههایی که به سوی ماست . سر که بر می گردانم ، متوجه نگهبانی می شوم که نگاهش خیره به من دوخته شده است .

    - آقا شما کارت خبرنگاری تان را بفرمایید!

    می گویم : خبرنگار نیستم .

    پرسشگر نگاهم می کند . اضافه می کنم :

    - ... و فعلا کارت ندارم.

    - پس لطفا بفرمایید بیرون !

    در این هوای گرم حوصله گفت و گو و کلنجار رفتن را ندارم . فکر می کنم چه خوب شد که کیف را با خود نیاوردم ، وگرنه کار با این یک جمله تمام نمی شد و باید سین جین می شدم . راه آمده را بر می گردم و یکراست از میان راهروی باریک حصار سیمی می گذرم . میان راهرو فریاد پسر بچه ای مرا به خود می خواند . نگاهم را به بالا سرم می دوزم . پسر بچه خود را به تیرک چوبی حصار آویخته است و با سر انگشت دست اشاره به سویی می کند و فریاد می زند : آقا! آقا! ...

    سمت و سوی انگشت اشاره اش را دنبال می کنم . پرچم کاغذی ایران که بر تکه ای چوب آویخته است ، میان راهرو ، کنار دیواره بر خاک افتاده است . از همآنهایی که به هنگام شادی در میادین ورزشی و یا به وقت استقبال در دستها می گردانند . قدم کج می کنم و باز می گردم . در این لحظه ،پسر بچه های دیگری که در کنار پسرک ، خود را به حصار سیمی آویخته اند ، متوجه ام می شوند و نگاهم می کنند .شاید باورشان نمی شود که با این هیئت غریب و وضع آراسته ، به فریاد کوچکی از همسالان خود واکنش نشان داده ام . خم می شوم و پرچم کاغذی را به آهستگی از زمین بر می دارم و روی پنجه پا می ایستم و آن را به حالت افراشته به دستهای پسرک می سپارم و راه می افتم . لبخند شیرین پسرک قدمهایم را بدرقه می کند .

    آنسوتر جایگاه می ایستم کنج سایه دیوار . اینجا تعدادی از مسئولین کرد و معتمدین شهر ایستاده اند به گفتگو با یکدیکر . ظاهرا ایستادن در کنج سایه دیوار را به نشستن روی زمین ، در آفتاب مقابل جایگاه ترجیح داده اند . اما طولی نمی کشد که نگهبانانی از راه می رسند و آنان را به سوی محوطه جایگاه هدایتشان می کنند . شکر خدا اینجا دیگر با من کاری ندارند . شهر کوچکی است . فهمیده اند که میهمانم و همراه کاروان رئیس جمهور هستم . بر می گردم و نگاهم را به پشت سرم ، بر بلندای تپه های مقابل می گردانم .   همه چیز در نظرم آشنا می آید . خاطره ای دور ، در ذهنم جان می گیرد . ثانیه هایی چند برای یادآوری تمام آن لحظات کافیست . خیلی زود به خود می آیم . نفس راحتی می کشم و  بر می گردم و می نشینم به روی سکوی کنار زمین چمن ورزشگاه و چشم می دوزم به مقابل . به جمعیتی که اغلب ، از ساعتها پیش راهی ورزشگاه شده اند و چشم انتظار دیدن رئیس جمهور که کی خواهد آمد . میان زمین چمن  ورزشگاه ، گروههای به هم پیوسته جوانان همچنان بر طبل می کوبند و با آوازی بر لب ، دست در دست هم به رقص محلی  مشغول اند . فرصتی می یابم تا نمای کلی ورزشگاه را از نظر بگذرانم . سمت راست ، نگاهم کشیده می شود روی بام سالن سرپوشیده ورزشگاه "شهید بهشتی" که عبارتی موزون ، درشت و چشمگیر بر آن نقش بسته است : "سردار مهرورزی ، نگاه به شهر مرزی" .

     و همینطور نگاهم را می گردانم روی تابلو نوشته های روی دیوارهای دورتادور ورزشگاه :" ما مرزنشینان ، مرزبان ایران اسلامی هستیم" .  تابلوی بعدی : "دستیابی ایران اسلامی را به چرخه کامل سوخت هسته ای مایه غرور و نشاط است" .

     و تابلو نوشته ای دیگر :" آمدی !؟ ده که چه مشتاق و پریشان حال بودم".

    متوجه سر و صدا و آیند و شدی می شوم . سر برمی گردانم . آن سوتر در محوطه پشتی ورزشگاه ، مردی از مقامات فرهنگی استان در تلاش است تا دختر بچه ای را که لباس محلی بر تن کرده و دسته گلی بر دست دارد ، برای خوشامدگویی رئیس جمهور آماده اش سازد . متن دست نوشته ای را به دختر بچه داده و سفارش می کند که به ذهنش بسپارد . مرد خسته و عرق ریزان پیش می آید و در کنار من به روی سکو می نشیند تا نفسی تازه کند . سر صحبت را با او باز می کنم . مسئول بنیاد شهید ، در شهر مهاباد است . نمی خواهم بدانم حالا که رئیس جمهور در شهر مهاباد است ،‌ او اینجا - در پیرانشهر- چه می کند . چرا که از گفتگوی اولیه مان معلوم می شود که او در این شهر دیر آشناست و مردم این شهر را خیلی خوب می شناسد . و همین کافی است که در باره مردم این شهر از او بپرسم که این سالها به چه کاری مشغولند ؟ به حالی تاسف بار سر می جنباند و می گوید : هیچ ، جوانان اینجا ، اغلب از طریق مرز کوهستانی عراق به قاچاق کالا مشغولند و عده ای قلیل هم کشاورزی می کنند . تعداد بسیار اندکی هم به تازگی در شرکت کشت و صنعت مهاباد جذب کار شده اند . 

    کسی از همکارانش صدایش می زند و گفتگویمان نیمه تمام می ماند . میان زمین چمن ، جوانان طبل زن هنوز بر طبل می کوبند و رقص محلی می کنند . پیداست که خسته نشده اند.

    ناگهان چرخ بالها در آسمان ظاهر می شوند . با شنیده شدن صدای چرخ بالها ، سرها به سوی آسمان می چرخد و نگاهها همراه با فریاد شادی و سوت کشیدنهای ممتد ،‌ رد چرخ بالها را دنبال می کنند . چرخ بالها از فراز آسمان ورزشگاه می گذرند و از دیدرس گم می شوند . حالا همه متوجه ورود رئیس جمهور و همراهانش به شهر پیرانشهر شده اند .

    از جا بر می خیزم و رو سوی محوطه پشتی جایگاه می کنم که گروه استقبال در تکاپوی ورود رئیس جمهور به جنب و جوش در آمده اند . دخترک کرد ، با لباسهای محلی ،‌ دسته گل اهدایی به رئیس جمهور را در دستهایش جا به جا می کند و چشم به آدمهایی دوخته است که در اطرافش به این سو و آن سو می روند .

    چند گام به سوی محوطه پیش می روم . دو نگهبان به تصور آنکه قصد خروج از محوطه کنار جایگاه را دارم ، راه را به رویم سد می کنند . از حالا تنها معبر ورود و خروج همراهان و میهمانان به سوی جایگاه مسدود می گردد .همانجا به تماشا می ایستم . تا آمدن رئیس جمهور ، نگاهم را بر بلندای تپه های مشرف بر ورزشگاه می دوزم و می روم به سالهای دور . دو نگهبانی که در مقابلم ایستاده اند ، رد نگاهم را دنبال می کنند و متعجب نگاهم می کنند . نمی دانم در این لحظات از حضور من در این نقطه و آن نوع نگاهم چه تصوری در ذهن دارند . هر دو جوان هستند و سرباز . بیست ساله به نظر می آیند . احساسم را پنهان نمی کنم . می گویم: بیست و دو سال پیش بود . سال 1363 . بالای آن تپه ، چه شبها که داخل سنگر ، کنار پدافند هوایی می نشستم و از آن بالا ، در تنهایی، ساعتها و ساعتها چشم می دوختم به محوطه این ورزشگاه که خالی بود و ساکت و آرام . آن شبها بارش سنگین برف بود و سوز سرمای نیمه شب و این سالها ، حالا در نیمه تابستان ، تابش آفتاب داغ و سوزان است و این همه هیاهو و غوغا !

    دو سرباز نگهبان در حالیکه نیم نگاهی بر بلندای تپه داشتند ، به دقت نگاهم کردند و لحظاتی به فکر فرو رفتند . نفهمیدم به چه می اندیشند . لابد به آن سالهای دور ، بیست و دو سال قبل . راستی در آن سالهای جنگ کجا بودند اینان ؟ ... نفس راحتی می کشم و سرتکان می دهم . دو سرباز جوان ، اکنون لحظاتی بود که در نگاهشان نسبت به من، حسی از احترام موج می زد . یکی از آن دو ناگهان از جا کنده شد و به سوی اتاقکی از ورزشگاه به راه افتاد .

    دوباره غرق در خاطرات سالهای دور شدم . از مدرسه و سرکلاس کنده شده بودیم و با عده ای از همکاران معلم راهی شده بودیم به جبهه غرب ؛ به پیرانشهر. همه کار کرده بودیم .از نگهبانی بر بالای این تپه که مشرف بر شهر و ورزشگاه بود تا کار توزیع لباس و پوشاک به مستمندان و نیازمندان در کمیته امداد شهر ، سخنرانی و کار در واحد فرهنگی جهاد سازندگی که این آخری منجر به نگارش مقاله ای به نام در برابر ابرقدرتها گردید . مقاله ای که در تیراژی وسیع منتشر شد و مصادف شد با بازگشت من به تهران . در کار مرور این خاطرات بودم که ناگهان سرباز نگهبان، با لیوانی آب در دست ، پیش رویم ظاهر شد .حالا فهمیدم برای چه به ناگاه از جا کنده شد و رفت به سوی اتاقک . آب نطلبیده مراد است . سپاس گفتم و لیوان آب را از دستش گرفتم . و فکر کردم این جوان با این رفتارش ، لابد به نوعی ادای دین می کند به پیشکسوتی همچون منی در آن سالهای جنگ  که حالا در سالهای صلح و آرامش او نگهبانش است .

    دقایقی بعد ، خودروی رئیس جمهور داخل محوطه پشتی ورزشگاه می شود و دخترک دسته گلش را تقدیم می کند و شعرش را می خواند و آقای رئیس جمهور در میان محافظانش راهی جایگاه می شود . و از اینجا پس ، در آن سوی جایگاه ، صدای فریادهای درهم جمعیت است که در گوشم طنین می اندازد و بوی رجایی و انرژی هسته ای خاطرات سالهای جنگم را پاره پاره می کنند .

    (ادامه دارد)

    علی اکبر والایی ::: سه شنبه 86/4/26::: ساعت 12:47 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    هوالمحبوب

     

    آنچه باقی می ماند ، اعمال و رفتار نیکی است که از خود به جا می گذاریم ؛ خاطره هایی شیرین که بازخوانی آن ، نغمه ساز دلهای بی قرارمان خواهد بود.

                                                                    علی اکبر والایی                               

                                                                                                            

     

    اشک سوزان

     

    آن سال تابستانی داغ و سوزان بود . آب می خوردیم و عرق می ریختیم . توی کوچه هفت سنگ بازی می کردیم و توپ در دست  به دنبال یکدیگر می دویدیم . بزرگترها از دیدن ما دراین حال متعجب می شدند. یادمان رفته بود که هوا چقدر گرم است و در این هوا نفس کشیدن هم سخت است . چه رسد به اینکه بخواهی بدوی و فعالیت بدنی بکنی .

    ظهر یکی از همان روزها شدت گرما به حدی بالا رفته بود که سطل سطل آب به سرمان می ریختیم و می رفتیم و می خوابیدیم جلوی پنکه . آن سالها خیلی ها کولر آبی نداشتند . خانواده ما هم جزء همین خیلی ها بود . همانطور که تلویزیون هم نداشتیم مثل خیلی های دیگر . گذشته از این چون خانواده ام مذهبی بودند ، استفاده از تلویزیون و رادیو و گوش دادن به موسیقی پخش شده از این وسایل را حرام می دانستند . خلاصه اینطوری بود که همیشه وقت بیشتری برای بازی داشتیم و حتی در ظهرهای گرم تابستان ،  بعد از خوردن ناهار هم ، طاقت ماندن در خانه را نداشتیم . اما آن روز ، روز سختی برای من بود .  مادر تهدید کرده بود که اجازه نمی دهد از خانه بیرون بروم . بیشتر مراعات حال همسایه ها را می کرد و نمی خواست ظهر در کوچه سر و صدا راه بیاندازیم . برای همین آن روز با بچه ها قرار زمین فوتبال محله را گذاشته بودیم . چون آنها هم کم و بیش  مشکل مرا داشتند .  زمین فوتبال در زمین وسیعی دور از فضای خانه های  مسکونی محله بود . اما مادر با همین هم مخالف بود و تصمیمش را گرفته بود تا آن روز نگذارد از خانه بیرون بروم . گرمای طاقت فرسا از یک سو و از سویی  این مخالفت های مادر با برنامه های بازی و قرار و مدارهایم  سخت کلافه ام کرده بود . آرام و قرار نداشتم . مدام به حیاط می رفتم . سطل آب را درون آب حوض فرو می بردم و بر سر می ریختم و به داخل اتاق باز می گشتم و طاق باز خودم را رها می کردم جلوی پنکه و دقایقی بعد همین عمل را تکرار می کردم . مادر این حال مرا که دید ، گفت : این قدر گرمت است و می خواهی بروی بیرون ؟!

    گفتم : نخیر هیچ هم گرمم نیست . فقط عصبانی هستم !

    مادر خنده اش گرفت ، اما رویش را برگرداند تا مبادا خنده اش را ببینم .

    ناهار را با بی میلی خوردم و زودتر از همیشه از سر سفره غذا برخاستم و به حالت قهر رفتم توی حیاط ! کنار تک درخت انگور حیاط نشستم و با مورچه هایی که از سر و کول هم بالا می رفتند و توی باغچه کوچک حیاط وول می خوردند ، گرم بازی شدم . سطل را از آب حوض پر کردم و ریختم توی باغچه پای درخت . باغچه کوچک بود و با همان یک سطل پرآب شد . مورچه ها در میان آب شناور شدند و شروع کردند به دست و پا زدن و به دور خود چرخیدن . تکه پوست خشکیده چوبی  را در میان آب انداختم و مورچه ها یکمرتبه مانند آنکه از غیب  قایق نجاتی دیده باشند ، خودشان را به آن آویختند و نفسی تازه کردند . دقایقی طولانی سرم با بازی با مورچه های گرم شد . یکمرتبه به یاد قرارم افتادم و به خود آمدم . ناخودآگاه به طرف در حیاط دویدم . دست پیش بردم . در باز نشد . در قفل بود . با خشم به درون اتاق بازگشتم . مادر دراز کشیده بود و خود را به خواب زده بود و یا براستی خوابیده بود . نفهمیدم . با بی حالی پیش رفتم و  طاق باز مقابل پنکه درازکش شدم . بغض گلویم را فشرد . بالا ی سر ، نگاهم به پره های پنکه بود که به سرعت می چرخید و پنکه با حرکت یکنواختی رویش را به چپ و راست می گرداند و باد گرمی را به اطراف می پراکند . در این حال یکمرتبه متوجه حرکت کند پنکه شدم . حالا لحظاتی بود که پنکه از صدا افتاده بود و حرکت پره اش لحظه به لحظه کند و کندتر می شد . چند لحظه بعد پره به طور کامل از چرخش باز ایستاد و در حالیکه نگاهش به سوی مادر بود بر جا متوقف شد . در این حال ،  نگاه من نیز به سوی مادر چرخید . مادر با یک حرکت کند ، بر جا غلتید و از جا برخاست و نیم خیز نشست و در حالیکه پشت سر ، دست به سوی باد بزن دستی اش می برد ، گفت : وای ی خدا مردم از گرما ! آخر الآن چه وقت رفتن برق بود ؟

    توی دلم گفتم : حقت است ! حالا ببین اذیت کردن چه مزه ای دارد !

    مادر انگار متوجه این نجوای درونی ام شده باشد ، یک لحظه از گوشه چشم نگاهم کرد . انگار که براستی تشر زده باشد ، با این نگاهش ، خودم را عقب کشیدم و به صدایی ضعیف نالیدم : کلید را بده ، می خواهم بروم بیرون !

    مادر جوابم را نداد و باد بزن در دستش به سرعت به چرخش در آمد . یک باد بزن دیگر هم کنار دست مادر بود ،  اما من در آن لحظات  حوصله باد زدن خودم را نداشتم . دقایقی که گذشت . داغی حرارت تنم را به خوبی حس کردم . می خواستم بادبزن دوم را از کنار دست مادر بردارم . اما لجم گرفته بود که مثل پیرزنها ننشینم توی اتاق وخودم را باد بزنم ! از طرفی به شدت کلافه بودم . فکری به سرم زد . از جا برخاستم . لباسهایم را از تنم کندم و به گوشه ای از اتاق انداختم و دویدم به طرف حیاط . بی مقدم جفت پا پریدم توی حوض . آب حوض به اطراف پاشید و از چند سو لب پر شد و بیرون ریخت . ناگهان سرمای کرخت کننده ای به تنم هجوم آورد .  خیلی زود به همراه خنکای آب ، شادی وصف ناپذیری  در وجودم رخنه کرد .  لحظه ای متوجه مادر شدم که از پنجره نگاهم می کرد . به گمانم مادر مردد بود که این حرکت من برای رهایی از شدت گرما بود و یا رفتاری بود به نشانه فرو نشاندن خشم . و یا هر دوی اینها !  دقایقی در میان حوض آب تنی کردم و لحظاتی هم نفس را در سینه حبس کردم و با سر به  درون آب فرو رفتم . خنکای آب چنان دلچسب بود که برای لحظاتی همه چیز را از یاد بردم . می خواستم از شادی فریاد بزنم ! اما فکر مادر و زندانی شدنم در خانه ، مرا از این واکنش  طبیعی باز نگه ام داشت . اصرار داشتم خودم را ناراحت و دلخور نشان بدهم . اگر چه می دانستم  این رفتارم ، به احتمال قوی ثمری در پی نخواهد داشت .

    از حوض  بیرون آمدم و برگشتم به داخل اتاق .  دیدم مادر طاق باز درازکشیده است و همچنان باد بزن را در دست  به طرف صورتش  می چرخاند . لباسهایم را به تن کردم . عجیب بود . نشاط بی سابقه ای را  در وجودم حس می کردم . حالا هیچ چیزی از آن  گرما نمی فهمیدم . ناخودآگاه نگاهم به روی ساعت روی طاقچه افتاد . بیش از یک ساعت از موعد  قرارم با بچه ها  گذشته بود . از اتاق بیرون رفتم و در حیاط شروع به قدم زدن  کردم . حالا قسمتی از حیاط که درخت مو در آن قرار داشت ، سایه شده بود و گنجشگها در لابلای شاخه ها ورجه ورجه می کردند . لحظاتی ایستادم و به تماشای گنجشگها . به آزادی شان غبطه خوردم . فکر کردم چقدر راحت به هر سو پر می کشند . در همین وقت ناگهان فکر شیطنت آمیزی به ذهنم راه یافت . آهسته در همان حالیکه قدم می زدم ،‌خود را به در حیاط نزدیک کردم . از همان فاصله ، از قاب پنجره  نیم نگاهی به داخل اتاق انداختم . مادر همچنان درازکش بود و باد بزن در دستهایش می چرخید . آهسته دست در جیب شلوارم انداختم و سکه ای را که برای خرید نوشابه نگه اش داشته بودم ، بیرون کشیدم و به وسیله سکه چند ضربه متوالی به در زدم و زود خود را عقب کشیدم و وانمود کردم که همچنان در حال قدم زدن هستم . از نیم خیز شدن مادر متوجه شدم ، مادر متوجه صدای در حیاط شده است . به طرف اتاق برگشتم و گفتم : مادر انگار کسی پشت در است .

    نقشه ام گرفته بود . مادر به آرامی دست به زیر فرش برد و کلید را از آن میان بیرون کشید و گفت : بیا برو در را باز کن و ببین کیه !

    کلید را از دست مادر گرفتم و جلدی دویدم به طرف حیاط . کلید را به قفل انداختم و در را باز کردم . و بلافاصله  به صدای بلند با شخصی خیالی شروع به صحبت کردم .

    سلام ... نه من نمی آیم . مادرم اجازه نمی دهد ! .... چیکار کنم ، خب اجازه نمی دهد ... نه خودتان بروید بازی کنید !

    و در را بستم . جوری که صدای بسته شدن در حیاط را مادر بشنود . و تندی برگشتم داخل اتاق و قبل از آنکه مادر چیزی بپرسد ، گفتم : دوستم ناصر بود . بهش گفتم که شما اجازه نمی دهید و من هم نمی توانم بروم . 

    و پیش رفتم و کلید را در دستهای مادر گذاشتم . مادر همان طور که درازکش بود کلید را از دستم گرفت . لحظه ای مردد نگاهم کرد و بادبزن دوباره در دستهایش به چرخش در آمد .

    به حیاط برگشتم و وانمود کردم که همچنان در حال تفکر و قدم زدن هستم . از قاب پنجره  ، آهسته نگاهی به مادر انداختم . صورتش به سوی مخالف بود و حیاط را نمی دید . انگار که چشم گذاشته باشد تا من قایم بشوم . چشم از قاب پنجره گرفتم . نفس را در سینه حبس کردم و آهسته به در نزدیک شدم . در را با فشار به طرف بیرون فشار دادم و در همان حین آهسته زبانه قفل را کشیدم و در را باز کردم . از میان در آهسته خودم را به بیرون سر دادم و در را با احتیاط تمام پشت سرم  بستم . کوچه خلوت بود . هیچ عابری دیده نمی شد . نفسی را که در سینه حبس کرده بودم ، حالا  رها کردم . به سرعت ،  به سوی زمین فوتبال ، شروع به دویدن کردم . میان راه ،  باد سوزانی  به صورتم  می وزید و چشمانم را می سوزاند . همچنان به سرعت می دویدم و به هیچ چیزی فکر نمی کردم . اشکی که  توی چشمانم جمع شده بود ، حالا همراه باد داغ  به سر و گردنم  می پاشید . نمی دانم اینها از خوشحالی  بود و یا اینکه ناراحت  مادر بودم و کلکی که به او زده بودم .

     

    تهران - تابستان 85

     

     



    علی اکبر والایی ::: شنبه 85/8/6::: ساعت 12:15 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    <      1   2      

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 12
    بازدید دیروز: 11
    کل بازدید :13110

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<

    >>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نغمه ساز

    >>لوگوی دوستان<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<