سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که ساعتی بر خواری فراگرفتن شکیبایی نورزد، همواره در خوارینادانی باقی بماند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نغمه ساز
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • نقدی بر انتخاب کتاب سال وزارت ارشاد اسلامی

     بر کسی پوشیده نیست که ارزش هنری یک اثر خلاق به مراتب ، بیش از یک بازنویسی و یا یک ترجمه است . یک بازنویسی حتی در عالی ترین وجه نگارشی خود ، باز هم یک بازنویسی محسوب می گردد  . ماهیت ذاتی این نوع نگارش ، همواره آن را از حوزه آثار آفرینشی خلاق دور نگه داشته است . چاپ این گونه آثار ، در سطح کشور ، به عبارتی تولید یک کالای فرهنگی درجه سه محسوب می شود . مطلب چنان روشن است که حتی آراستن این نوع کتب ، با رنگ و لعاب و بسته بندی فریبنده نیز ، قادر نخواهد بود ، آنرا از سطح تعیین شده اش ، ارتقاء ببخشد . انتخاب یک بازنویسی به عنوان کتاب سال ، توسط وزارت ارشاد اسلامی ، یک اتفاق نامیمون و غیر کارشناسانه است . یک اتفاق تلخ  فرهنگی که نباید به سادگی از کنار آن گذشت . اتفاقی که هیچ تجانسی با رشد و تعالی فرهنگ و ادبیات کشور ندارد .  مگر آنکه کسانی بخواهند به اعتبار رفاقت و مصلحت اندیشی ، امر بازنویسی را بر قله ادبیات داستانی بنشانند . به عبارتی ، بازنویسی چند باره آثار کهن ، جانشین کار آفرینشی و خلاق بشود . این انتخاب غلط پا را از حریم مسامحه نیز فراتر گذاشته است . این انتخاب در نزد صاحبان قلم ، یک خبط فاحش است . تا آنجا که باید گفت هیچ دلیلی از سوی هیچ کس  قادر نخواهد بود ، این گزینش غلط را توجیه سازد . این انتخاب غلط ، چنان ناشیانه صورت پذیرفته که هیچ محل دفاعی برای انتخاب کنندگانش باقی نگذاشته است . مگر آنکه ، تعریف جدیدی از ادبیات   داستانی ارائه کنند که بر خود محوری و تصلب رای نظریه پردازانش استوار باشد . با این ترتیب ، کتاب سال وزارت ارشاد ، بهتر آنست که بخواهد به نویسنده ای جایزه بدهد و ناگزیر کتاب منتشر شده هم او را بهانه ای برای این امر قرار دهد .  تا آنکه ناخواسته ، خود را آلوده به چنین فضاحتی سازد .

    طرح چند سئوال اساسی پیرامون این انتخاب ، ابعاد مسئله را روشنتر می سازد . باید از کارشناسان محترم این دوره انتخاب کتاب سال پرسید ، آیا گزینش چند حکایت و مثل های مشهور ایرانی و بازنویسی آنها در قالب یک کتاب ، یک شاهکار ادبی به شمار می آید ؟!  آیا اصلا چنین بازنویسی ای در ادبیات کودک ما تازگی دارد ؟ مهمتر از همه ، آیا ارزش ادبی و هنری یک داستان خلاق با یک بازنویسی متون کهن یکسان است ؟ آیا در نبود اثر برتر ، کسی یا نهادی داوران کتاب سال را ملزم به انتخاب اجباری یک کتاب ، ولو اینکه اثری ضعیف و پیش پا افتاده باشد ، کرده است ؟ آیا با انتخاب غلط آثار درجه سه ،  به خصوص آثار بازنویسی ، حقوق مسلم دیگر نویسندگان که با عرق ریزان روح اثری آفرینشی و خلاق می آفرینند ، پایمال نمی شود ؟ و پرسش های بی شماری از این دست که پاسخ به هر یک از آنان ، انتخاب این دوره از کتاب سال وزارت ارشاد اسلامی را در هاله ای از ابهام قرار می دهد .

    از سویی آسیب شناسی چنین اتفاقهای ناگوار فرهنگی ، چندان دشوار و دور از ذهن به نظر نمی رسد . فقط می بایست قدری به واقعیت های موجود به تحقیق و تانی نگریست . به واقعیتهایی که توجه به آن ، گاهی اوقات سراسیمه‌مان می سازد . گاهی از شدت حیرت ، گاهی از فرط تاثر ، تاسف و نگرانی . این وقایع تلخ فرهنگی نباید امری عادی و ساده پنداشته شوند . باید از الگو قرار گرفتن آن در آینده ممانعت به عمل آورد . باید از مَثَل شدن آن هراس داشت . اصلا می‌بایست از مَثَل شدن نگران بود .   پاسخ به پرسشهای فوق ، برای بسیاری از آگاهان ، دشوار نخواهد بود ؛ اگر پرسیده شود که چرا اینگونه است ؟ شاید پاسخهای بی شماری به ذهن آید . باید گفت ، وقتی ارزش آثار خلاق به ناحق ، جای خود را به آثار بازنویسی می دهند . وقتی هیئت داوران از آشکار نمودن اسامی خود در رسانه ها ابا دارند .  وقتی داوران  شهامت خود را در به معرض دید قرار دادن اسامی خود ، از دست می دهند . وقتی واژه انصاف و اخلاق از نظر دور مانده و بیگانه شود . وقتی داوری بر آستان دوستی و رفاقت بایستد ، در حالیکه بر کرسی قضاوت تکیه زده است .  وقتی اعتبار یک وزارتخانه ای ملعبه دست باندهای رفاقت و تملق قرار گیرد . وقتی وجدان ها خفته بماند ؛ وقتی و ... باید هم قصه ما مثل شود .

    این داوری در کتابها باید توسط گروهی از داوران منصف و جسور بر تمامی آثار منتشره آن سال ، تکرار گردد تا معلوم شود ، به چه میزان خیل آثار خلاق ادبیات کودک نادیده انگاشته شده اند تا یک کار بازنویسی بالا بیاید و برای ادبیات کودک و نوجوان کشور مَثَل بشود . این یک اعلام اخطار برای وضعیت نابسامان ادبیات کودک کشور است . چشم انداز یک بحران قریب الوقوع است . باید مراقب بود این رویه غلط سنت نشود .

    متاسفانه ، در این دوره ،  انتخاب کتابی این چنین ، ارزش و اعتبار فرهنگی کتاب سال وزارت ارشاد اسلامی را به شدت تنزل داده است . مسئولین فرهنگی ، می بایست با صیانت از معیارهای اصولی انتخاب کتاب سال ، وجهه فرهنگی این نهاد را محفوظ نگه دارند . اما متأسفانه اکنون این مهم مخدوش شده است . باید هوشیار بود و از هنر و ادبیات داستانی کشور دفاع کرد . البته این وظیفه دشوار متوجه بسیاری کسانی دیگر است . بر نویسندگان فهیم واجب است مراقب باشند ، در عرصه ادبیات داستانی کشور سنت جدیدی باب نشود . مراقب باشند حاصل عرقریزان روحشان با آثار دم دستی بازنویسی عده ای صاحب نفوذ فرهنگی ، طاق زده نشود . این وظیفه ای همگانی بر اهالی قلم است . همه باید بکوشیم از حرمت قلم و اصول فنی و مسلم ادبیات داستانی صیانت کنیم . نباید اشتباه کرد . به آنانی که خام اندیشند در داوری کتاب سال باید گفت این انتخاب ، مثل شدن نیست ؛ این عنتر و منتر شدن ادبیات کودک است . این محصور شدن و محبوس شدن ادبیات کودک و نوجوان در دست عده ای قلیل است . این معطل شدن قصه ادبیات کودک ماست در مسیر رشد و تعالی . بر جا ماندن و واپس زدن است . مضحکه شدن است در نزد اذهان هوشیار . و درد انباشته بر سینه اصحاب قلم ، بخصوص نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان است . این نوشته و این انتخاب باید به داوری گذارده شود تا معلوم شود ، چه بر سر ادبیات کودک و نوجوان آمده است .

    بسا که این مسئله ، سخن یک روز و دو روز نیست .  سالیانی است که کم مایه‌گانی با زبان بازی ، خود را بر ادبیات کودک و نوجوان کشور تحمیل کرده اند . در این میان ، بسی مایه تاسف است که متولیان فرهنگی کشور ، بازیچه چرب زبانی این افراد قرار می گیرند و سکان کشتی ادبیات کودک را به دست ایشان می سپارند .

    این قصه ، پر غصه است و سر درازی دارد . حکایت هایی که به غلط در انتخاب کتاب سال ، مَثَل شدند . بسا که بیم آن می رود ، این داوری و انتخابهایی از این دست ،  برای آیندگان مَثَل شود .



    علی اکبر والایی ::: جمعه 87/2/6::: ساعت 7:16 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    سفر به غرب ،همراه رئیس جمهور

    قسمت چهارم:

     از کناره جایگاه نیم نگاهی به جناب نماینده می اندازم . طفلک رنگ به رو ندارد و مستاصل است که چطور در کنار رئیس جمهور قرائت گزارش خود را به آخر برساند . جمعیت هنوز متلاطم است و در فغان که همراهم از پشت سر خود را به من می رساند و سر به گوشم نزدیک می سازد :

    - یک دقیقه تشریف بیاورید بیرون ، عرض واجبی دارم .

    مردم پرخروش چالدران را با نماینده رنگ از رو باخته و فرماندارشان تنها می گذارم و از معبر باریک زمین چمن ورزشگاه می گذرم و داخل محوطه پشتی می شوم . همراهم در گوشه ای از پشت صحنه مراسم ، به انتظار ایستاده است . از حالاتش می فهمم به تازگی از یک تقلا و تلاشی پیگیر فارغ شده است . با حرفهایی که از او می شنوم ، در می یابم که در همین مدت کوتاهی که من در فضای جایگاه قرار داشتم ، او فداکاری کرده است و در تکاپویی که داشته ، موفق شده است که کارت استفاده از بالگرد را برایم  فراهم کند . مقصد بعدی رئیس جمهور شهر خوی است و چون این شهر در بافت سیاسی و سازمانی استان از نقش با اهمیتی برخوردار است ؛ حضورم در آن شهر ضرورتی دو چندان می یابد .  در این فرصت سخنرانی رئیس جمهور را می شنوم که از دقایقی پیش آغاز شده و از فدارکاری و رشادتهای دلیر مردان چالدران در حراست از مرز و بوم میهن اسلامی می گوید . 

    مسئولین شهر در پذیرایی از میهمانان و همراهان رئیس جمهور کم نگذاشته اند . فقط فرصت می کنیم ، گلویی تر کنیم . خود رویمان بیرون از محوطه پارک شده است و رئیس جمهور که سخنرانی اش تمام شود ، منتظر ما نخواهد ماند . به سرعت از ورزشگاه شهر بیرون می رویم . نگاهمان به دنبال کوچک خان است که او ما را پیدا می کند . قسمت ناخوشایند برنامه اینجاست که نمی دانیم نشانی محل استقرار بالگردها در کجا قرار دارد . همراهم به میرزا کوچک خان سفارش می کند ، در مقابل درب خروجی ورزشگاه در حالت کمین باشد و به محض حرکت خودروی رئیس جمهور ، بچسبد به خودروی او و  یا خودروی محافظانش و یک نفس بگازد و بتازد . غیر از این باشد ، از بالگرد جا می مانیم .

    پیش بینی او درست است . با خروج خودروی رئیس جمهور از ورزشگاه ، کوچک خان دیگر آن کوچک خان سابق نیست که با تانی و احتیاط می راند . انگار در پیست مسابقات اتومبیل رانی قرار گرفته است . در چشم بر هم زدنی ،  فاصله اش را با خودروهای جلویی تنگ می کند و صدای گاز موتور ، همچون صدای موتور جت داخل اتاقک خودرو می پیچد . خودروی رئیس جمهور و محافظانش ، به سرعت و شتاب تمام حرکت می کنند و لحظه ای تردید و تعلل مساوی است با جا ماندن از کاروان خودروی رئیس جمهور و ناکامی .

    دقایقی بعد ، خودروها در مقابل محوطه ای وسیع و مسطح متوقف می شوند. نگاهم به سمت راست جاده آسفالته می افتد . بالگردها در محوطه ی عریض زمین خاکی جاخوش کرده اند .  و رئیس جمهور و محافظانش از خودروها پیاده می شوند و به سرعت به سوی بالگردها به راه می افتند . همراهم از خودرو پیاده می شود و بدرقه ام می کند و سفارش می کند که بدوم و جا نمانم . فکر کردم تجربه او در سفرهای رئیس جمهور غنی است و می داند که چه می گوید . به نشانه خداحافظی موقت ، دست بالا می برم و در حالیکه کلاسور کوچک دست نوشته هایم را زیر بغل زده ام ، شروع به دویدن می کنم ؛ به سوی جمع بالگردها و طوفانی از غبار که زیر پا به راه انداخته اند . وجود این طوفان غبار نباید مال همین دقیقه و ثانیه های اخیر باشد . بالهای عظیم این پرنده های آهنین انگار از پیش از حرکت خودروها به دوران آمده بود که حالا این حد پر شتاب می چرخیدند و رملها را از زمین چالدران می کندند و به فضای اطراف می کوفتند . می دوم به سوی نزدیکترین بالگرد . تازه متوجه می شوم باید به سوی بالگردی بروم که شماره آن بر روی کارت ویژه حک شده است . فرصت نمی کنم کارت را به دقت نگاه کنم و بخوانم . گذشته از این ، با وجود غرش این بالهای آهنین ، صدا به صدا نخواهد رسید . به سوی  خلبانی که خود را بر دستگیره در یکی از بالگرد آویخته است ، می روم و کارت را نشانش می دهم . از بالگرد به بیرون سر خم می کند و یکی از بالگردها را نشانم می دهد . می دوم . زمان برای سوار شدن چنان کوتاه و گذراست  که فرصت نمی کنم تعداد بالگردها را بشمارم . نیروی باد حاصل از چرخش بالهای آهنین ، چنان پر قوت و توفنده است که انگار در کار کندن هر شی سست پایه بر زمین است . لباسها را که انگار صد بار از تن می کند و بر تن می کند . چرا که تند باد حاصل از آن به خلاف تند بادهای دیگر از یک سوی به سویی دیگر نیست . نیروی باد این بالهای آهنین ، همراه با صدای کر کننده موتور و پروانه اش ، در حالت دورانی یکنواخت ، از همه سو به همه جهت است .

    بی وقفه می دوم به سوی بالگرد . این یکی دو بال آهنی دارد و غول پیکر است و تا آنجایی که من می دانم در جنگ از بالگردهایی اینچنین ، برای هلی‌برد نیرو ، نفر و تدارکات مورد استفاده قرار می گرفته است . کارت را به کمک خلبان نشان می دهم و سوار می شوم . بر روی صندلی ام که آرام می گیرم ، کمربند را می بندم . حالا صدای کرکننده را بیشتر از پیش حس می کنم . این صدا ، وقتی بالگرد از جا کنده می شود و اوج می گیرد ، بیشتر و بیشتر می شود .

    بالگرد در ارتفاع بالا ، به پرواز در می آید . اما صدای کر کننده بالهای آهنین ، همچنان پرقوت و آزاردهنده اند . تازه متوجه سرنشینان دیگر می شوم که پنبه هایی را در گوشهایشان چپانده اند . هیچکدامشان را نمی شناسم . مانند مسافرانی خسته ، در حالتی بین خلسه و چرت به سر می برند . میان آنان ، بی شک تنها من هستم که اولین بارش است که سوار بالگرد شده و حالا با وضع غریبی مواجه شده است . دستمال کاغذی ام را از جیب بیرون می کشم و دو تکه اش می کنم و در گوشها می چپانم . حالا قدری بهتر شد ، صدا کمتر شد . یاد پنجره می افتم و به پایین نگاه می کنم . از آنچه که می بینم ، غرق حیرت می شوم . طبیعت این مسیر، چالدران _ خوی ، چقدر زیباست . دشت و فوج فوج تپه های سر سبز و بی انتها و آنسوتر چمنزار وحشی و باد بالگردها که از همین ارتفاع هم بر تنشان لرزه می اندازد  و بر سر شانه هایشان موج می نشاند .

    می اندیشم ، براستی از خیلی چیزها باید فاصله گرفت تا زیباییشان را به چشم دید . همین طبیعت چشم نواز در پایین ، از منظر جاده آسفالت ماشین رو ، به طور قطع ، چندان به چشم نخواهد آمد . اما حالا در این ارتفاع و در نگاه همه جانبه است که این چنین چشم نواز و بدیع می نمایاند . صدای کرکننده ، هنوز آزارم می دهد . ناگزیر می شوم برگ دیگری از دستمال کاغذی را دو تکه کرده و پشت بند آن تکه های قبلی به درون گوش فرو کنم .اینبار صدا کر کننده ، به طور قابل ملاحظه ای کاهش می یابد . نگاهم را دوباره از پنجره به بیرون می دوزم . پرنده های آهنین بالدار در یک صف منظم ، در پشت هم در حرکتند . لحظاتی بعد ، بالگردهای جلویی سر کج می کنند و صف  قوس بر می دارد . از این حرکت متوجه می شوم که باید به شهر خوی رسیده باشیم . آنانی که در چرت و خلسه خودخواسته غلتیده بودند ، به خود تکانی می دهند و با کش و قوسی که به بالا تنه خود می دهند ،‌ مهیای فرود می شوند . دقایقی بعد ، بالگردها  در محوطه وسیع یک پایگاه نظامی فرود می آیند .

    از بالگرد پیاده می شوم و بلافاصله همراه سرنشینان دیگر سوار بر یک دستگاه مینی بوس می شوم . صدای گنگی در گوشهایم پیچیده است . تازه متوجه می شوم که صدای اطرافم را به درستی نمی شنوم  . دست به گوش می کنم . یکی از تکه های دستمال کاغذی درون گوشم جا مانده است و با دست بیرون نمی آید . فکر کردم تکه های دوم دستمال کاغذی کار دستم داده است . تکه های دوم ، تکه های اول را به اعماق گوش هدایت کرده است و حالا به هنگام بیرون آوردنشان ، از دسترس دور ساخته است .

    دقایقی بعد وارد ورزشگاه بزرگ شهر خوی می شویم . از مینی بوس پیاده می شویم . در محوطه پشتی ورزشگاه ، نگاهم به چهره های آشنایی می افتد . سه تن از خبرنگاران بومی استان به طرفم می آیند . تازه به خاطر می آورم که همانهایی هستند که صبح امروز ، پیش از حرکتمان دچار مسمومیت شده بودند . نزدیک می شوند و سلام و احوالپرسی . جویای وضع مزاجی شان می شوم و می گویند که شکر خدا خوب شده اند و تشکر می کنند از بذل توجه و شرکت من در امدارسانی .  هنوز صدا ها را به درستی نمی شنوم . راه می افتم که بروم به سوی جایگاه که یکی از سه تن اجازه می خواهد که پرسشی کند . یاد دوران تدریسم می افتم و می ایستم که بپرسد .

     با هیجان و نگاهی مشتاق می پرسد : آقا نوشتن چطوری است . لطفاً می شود بفرمایید شما چطور می نویسید ؟

    منگی حاصل از سفر با بالگرد و آن صدای کر کننده، چندان دل و دماغی برای پاسخ گفتن به سئوالهایی از این دست برایم باقی نگذاشته است . اما می ایستم و در پاسخ می گویم : متفاوت است . گاه همچون زایمان است که با عرق ریزان روح همراه می شود . و گاه همچون آب روان چشمه ای که از اعماق وجود می جوشد و بر کویر ذهن سر ریز می شود .

    نمی فهمم شعر گفتم و یا از عرفان داد سخن دادم . فقط دانستم که پاسخی از پیش در ذهن مهیا بود که به وقت خود بر زبان آوردم ،‌ بی اینکه به مفهوم کلمات در آن لحظه خاص بیاندیشم . انگشتم را در درون گوش فرو بردم و تکانش دادم و مثل اینکه فهمید که در شرایط آرمانی  قرار ندارم و رهایم کرد و دوباره به راه افتادم .

    میان راه پزشک رئیس جمهور را دیدم که از خودرویش پیاده شده و راه افتاده است که برود به سمت جایگاه . قدم تند می کنم و پیش می روم و عامیانه می گویم :

    دکتر جان ! دستم به دامنتان ، یک تیکه دستمال کاغذی توی گوشم جا خوش کرده که بیرون نمی آید .

    لبخند بر لب بر می گردد به سوی خودرویش و درب صندوق عقب را باز می کند و کیف وسایلش را بیرون می کشد . آدم خونگرم و صمیمی ای است . نمی شناختمش . همراهم  درون هواپیما ، معرفی اش کرده بود و گفته بود که دکتر رئیس جمهور است . چهره شهرستانی دارد . آفتاب سوخته است و صمیمی و خوشرو . فقط نفهمیدم در این سالها ، سفرهای استانی اش با رئیس جمهور ، چهره اش را اینسان آفتاب سوخته کرده و یا از همان اول همینطور بوده است .

    با پَنس تکه دستمال کاغذی را از گوشم بیرون می آورد و نشانم می دهد . تشکر می کنم و او وسایلش را درون صندوق گذاشته و به همراه مرد دیگری به سوی جایگاه به راه می افتد . صدای رئیس جمهور را به وضوح از بلندگوها می شنوم که لحظاتی است که سخنرانی اش آغاز شده است . خدا را شکر می کنم از بازگشت شنوایی ام و راه می افتم به سوی جایگاه . در کنار جایگاه روی سکوهای ورزشگاه می ایستم . از تماشای جمعیت شگفت زده می شوم . فوج جمعیت حکایت از بزرگی شهر خوی دارد . آفتاب عمود در حال تابیدن است و بخار از دل زمین چمن و شاید از جسم و جان مرد و زن این جماعت به هوا می پراکند . فوج جمعیت که حالا در اثر فشار و هیجان ، چون رودخانه ای ، موج برداشته است . و  فکر می کنم ، این قطعا سراب نیست . به این می اندیشم که عجب مردمان خوب و وفاداری داریم . به طور حتم ، رهبران سیاسی دنیا به داشتن چنین مردمانی غبطه می خورند . این ثروت و سرمایه ای بی نظیر است برای رهبران سیاسی ما که باید قدر دانست . در صفوف جلوی جمعیت ، جوانان شهر قرار گرفته اند که همچون جوانان چالدران پرخروش و پرغرور جلوه می نمایند و فریادهایشان نیز . اما اینان یکصدا و مصمم چیز دیگری فریاد می زنند و خواسته هایشان نیز از جنس دیگری است :

    - خوی گَرَک اُستان اُلسُون! ... خوی گَرَک اُستان اُلسُون!

    چنان پرخروش و پرحرارت این را فریاد می زنند که چهره شان به سرخی می گراید . برخی سرخ سرخ ، برخی حتی کبود . حرارت آفتاب مرداد ماه و حرارت درون بدن و آتش نیازی که در دل و ذهن این جماعت درونی شده است ؛ از  ایشان ، آدمها و چهره هایی دیگر ساخته است . آقای رئیس جمهور هم ، لابد با درک این وضعیت است که قول مساعد می دهد ، در اسرع وقت ، این خواسته را در هئیت دولت مطرح کند و بررسی اش کنند .

     در اندیشه ام ، این سالها دولت در حال کوچک شدن است و تلاش می کند کوچکتر شود تا فرصت بیابد به کارهایی اساسی تر کشور برسد . در راستای همین برنامه استراتژیک است که وزارتخانه ها را ادغام می کند ؛ سازمانها را با هم ترکیب می کند تا به یک تعدیل منطقی در هزینه ها دست بیابد . بر این اساس ، تغییر در ساختار تقسیمات کشوری و افزایش بودجه های استانی ، به طور قطع در مغایرت با چنین اهدافی از برنامه خواهد بود . و این لابد چیزی نیست که مردم این شهر در این شرایط بدان بیاندیشند . شاید فرماندار و مسئولین شهر نیز اکنون در این شرایط ،‌ خودخواسته از تدبیر و اندیشه در سطح کلان صرف نظر کرده اند و منطقه ای می اندیشند که این خواسته را در مردم شهر خود  ایجاد ساخته اند .

    رئیس جمهور که گویا بنا به مسئولیتهای گذشته ، با این مردم دیرآشناست ، اظهار ارادتی دیگر گونه می کند و اطمینان می دهد ، اگر  پیش پای او سه گزینه برای انتخاب قرار بگیرد ، شهر خوی انتخاب اول او خواهد بود . ناگهان ، شوق و شور جمعیت با این گفته رئیس جمهور صد چندان می شود و صدای پرقوت کف زدنها و سوت کشیدنهای مرد و زن ، با فریادهای "رئیس جمهور ساغ اُلسُون ، خوی اُستان اُلسُون" در هم می آمیزد و بر همه رشته های تحلیل ذهنم خط بطلان می کشد و باز می گردیم به یک دور تسلسل .

    ادامه دارد

    علی اکبر والایی ::: جمعه 87/2/6::: ساعت 6:50 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    سفر به غرب ، همراه رئیس جمهور

    قسمت سوم :

    به ارومیه که باز می گردیم ، آفتاب غروب کرده است . کیف را داخل اتوبوس می گذارم و به همراه هیئت همراه و تعدادی از خبرنگاران داخل مصلی ی امام خمینی می شویم . محوطه مصلی مملو از نیروهای حراست  است . قرار است رئیس جمهور امشب را در این محل با خانواده های شهدا و روحانیون شهر دیدار و سخنرانی کنند . راه می افتم به سوی وضوخانه که ناگهان دو تن از نیروهای حراست راه را به رویم می بندند .

    _ آقا کارت ؟!

    - ندارم .

    - نمی شود ، برگردید عقب !

    راه طولانی بازگشت به ارومیه با اتوبوس و گرمای هوا خسته و کلافه ام کرده است . با بلاتکلیفی نگاهم را می گردانم به محوطه مقابل ساختمان مصلی . در همین مدت کوتاه ، چهره هایی با چشمانم آشنایی یافته اند . از میان مسئولین سفر یکی را می یابم که در حضورش شکوه سر دهم . او مرا نمی شناسد و من نام مسئولی از دفتر ریاست جمهوری را بر زبان می آورم که مرا به این سفر خوانده است  . رو به سویی از محوطه می کند و مرد موقری را نشانم می دهد که چند نفری از خبرنگاران و افرادی دیگر احاطه اش کرده اند . دفتری در دست دارد و معلوم است که هنوز در حال هماهنگ ساختن اهالی کاروان هیئت همراه رئیس جمهور است . پیش می روم و سلام می گویم و خود را معرفی می کنم . احوالم را که جویا می شود ، شکوه سر می دهم .

    - لطفا بفرمایید برای چه مرا به این سفر خوانده اید؟!

    دو تن از خبرنگاران همراه که شاهد مشکلات من در همین ابتدای سفر بوده اند ، با شنیدن حرفم ، پا پیش می گذارند . لازم نمی بینم حرف بیشتری بگویم . بهتر از من دوستان خبرنگار ، به او توضیح می دهند که چه حد در مواجهه با این مشکل صبوری به خرج داده ام .

     متعجب می ماند .

    _ عجیب است ، هنوز همراهت پیدایش نشده است .

    لبخند می زند و قول می دهد که مشکل را حل کند و از من می خواهد که امشب را به محل هتل اقامت بازگردم و به استراحت بپردازم . پیشنهاد معقولی است . با اشتیاق می پذیرم .

    نشانی را که می گوید ، در ذهن می سپارم و راهی بیرون از مصلی می شوم . اتوبوس را قدری جلوتر در حاشیه خیابان ، پارک شده ، می یابم . کیف را برمی دارم و با راهنمایی راننده که در پیاده رو ایستاده ، به سویی از خیابان به راه می افتم که مسیر را در رسیدن به مقصد تسهیل می کند .

     خیلی زود ، یک تاکسی مقابلم توقف می کند . مقصد را می گویم و سوار می شوم. به خلاف خیابانهای تهران در شبهای جمعه ، خیابانهای این شهر چقدر خلوت است . دقایقی بعد ، تاکسی داخل خیابان ارتش شده و در مقابل ساختمان هتل شرکت مخابرات ، پیاده ام می کند . داخل ساختمان هتل می شوم . ساختمان تمیزی است . اما خستگی روز اول سفر ، موجب گشته ، در این لحظات ، توجه چندانی به جزئیات  نکنم . مقابل پیشخوان لحظه ای می ایستم و نامم را می گویم . متصدی نگاهی به لیست می اندازد و همراه با خوشامد گویی ، شماره اتاقم را می گوید . دکمه آسانسور را می زنم و بالا می روم . اتاق را می یابم . در را که باز می کنم ، با چهره گم گشته ای که آخرین بار در آسمان ارومیه ، داخل هواپیما دیده بودم ، مواجه می شوم . او اکنون روی زمین ، در هتل ، در اتاق استراحت و در لباس راحتی اش است  . لحظه ای مکث می کنم و سپس داخل می روم و در را پشت سر می بندم . خندان به استقابلم می آید . خسته نباشید می گوید . می گویم : لطفا هیچ حرفی نزنید .

    آشفتگی ام را که می بیند ، عقب می نشیند . می روم لباس عوض می کنم و آبی به سر و صورت می زنم و وضو می سازم و نماز می خوانم تا آرام گیرم  و آرام می گیرم .

    همراهم پیش می آید و مجوز ترددم که همانا کارت هیئت همراه است ، در دستهایم می گذارد و عذر می خواهد و می گوید که در این سفر با مشکلاتی مواجه شده است . یاد گرفته ام در بدترین شرایط ، خوشبینانه ترین وضعیت ممکن را نیز در نظر بگیرم. بی هیچ چون و چرایی ، عذرش را می پذیرم و دوباره شال و کلاه می کنم و با هم از ساختمان بیرون می رویم . حالا بیرون ، هوای خنک و دلپذیری در جریان است . محوطه  سر سبز هتل را طی می کنیم و او تا محل رستوران هتل که در ساختمان مقابل قرار دارد ، همراهی ام می کند و چون خود ساعتی قبل ، شام را صرف کرده ، راه آمده را  باز می گردد .

    نزدیکی های نیمه شب ، همراهم همچون یک مدیر برنامه ، نگاهی به برگه اش می اندازد و می گوید ، صبح باید زودتر راه بیفتیم تا به مقصد اول که باکو است ، برسیم . برای همین چراغها را خاموش می کنیم و زودتر به رختخواب می رویم . منتظر خواب نمی مانم که به سراغ چشمانم بیاید . در همان دقیقه اول بستن پلکها ، در دامان خواب می غلتم و غوطه می خورم .

    صبح علی الطلوع "کوچک خان" کنار یک پژوی سفید رنگ در انتظار ایستاده است . جثه اش کوچک و نحیف است ، اما درونش را در این برخورد اول نمی توانم ارزیابی کنم . نامش در همین دقایق اول آشنایی ، مرا یاد میرزا کوچک خان جنگلی می اندازد . با این تفاوت که میرزا درشت اندام و قوی هیکل بود . به شوخی می گویم : با میرزا کوچک خان که نسبتی ندارید . در پاسخ لبخند تحویلم می دهد . در همین اثنا به یاد دست نوشته ها و برگه هایم می افتم که در اتاق جا گذاشته ام . تندی بر می گردم به داخل ساختمان که در لابی هتل ، با یکی از خبرنگاران هیئت که در پیرانشهر همراهمان بود  ، مواجه می شوم . دل نگران بود و مضطرب . چلوکباب کوبیده  آن شهر مرزی حالا اثرات زیانبارش را آشکار ساخته بود . از دو تن از هم قطارانش می گوید که با دل پیچه و تهوع دست به گریبانند و او مستاصل به دنبال تهیه وسیله ای است که خود را به داروخانه ای برساند . صبح زود  است و تنها وسیله ای که مهیای رفتن است ، خودروی ماست . به او می سپارم که تا من برگه های یادداشتم را بردارم ، آماده شود که برسانیمش .

    به محوطه که باز می گردم ، می بینم که او نیز آماده شده و داخل خودرو نشسته است . کوچک خان گاز خودرو را می گیرد و در خیابانهای خلوت صبح جمعه شهر می تازد . اما به هر داروخانه ای که می رسیم ، با درهای بسته و کرکره های پایین مواجه می شویم . سرانجام به یک بیمارستان شبانه روزی می رویم و دوست خبرنگارمان که خود بومی همین استان است ، می رود و از داروخانه بیمارستان ، داروهای مورد نیازش را تهیه می کند و باز می گردد . اخلاق  و حس کمک به هم نوع ، حکم می کند تا مبدا ، هتل محل اقامت برسانیمش ، بلکه با این حرکت ، دوستان خبرنگارمان ، ساعتی نیز کمتر درد حالت مسمومیت را تحمل کنند .

    تا مجدد از محل هتل به حرکت در آییم ، ساعتی گذشته است و از زمانبندی سفر عقب افتاده ایم . اما حس زیبای نیکی و عمل به تکلیف ، در این شرایط نامنتظر ، بیش از همه این سفر می ارزد . بسا که معتقدم همه این اتفاقهای نامنتظر و بسیاری از حوادث پیش رو ، خود جزئی از سفر است .

    همانطور که پیش بینی می کردیم ، به باکو نرسیدیم . از زمان برنامه عقب ماندیم و کوچک خان ناچار با چرخشی در مسیر ، جاده اصلی چالدران را در پیش گرفت . شهری مرزی که ساعتی بعد رئیس جمهور را پذیرای حضور می بود . کوچک خان دست به ابتکار می زند و جاده ای میان بر را برای رسیدن به چالدران بر می گزیند . میانه های مسیر معلوم می شود که جاده در حال ساخت است و ادامه حرکت با کندی انجام می گیرد . اما طبیعت زیبای این شهر مرزی چشم نواز است و کندی حرکت را جبران کرده و تحمل پذیرش می سازد .

    تابلوی خوشآمد گویی به شهر چالدران را می بینم . وارد شهر می شویم . شهر انگار آب و جارو شده است . تمیز است و یا طبیعت سبز و زیبایش آن چنان است که بر زلالی و چشم نواز بودن این زیبایی افزوده است . جای جای خیابانها ،  با تابلوها و پارچه نوشته ها آذین گشته است . پارچه نوشته ای نگاهم را متوجه خود می سازد : چالدران اویاخدی     انقلابا دایاخدی

    اکنون جنب و جوش چندانی در شهر دیده نمی شود . و خیابانها به خلاف شهرهای بزرگ ، در این دقایق ، خالی از جمعیت است . پیداست که زمان تقلاها پیش از رسیدن ما به شهر سپری شده و در این ساعات ، مردم شهر از همه جا در تنها ورزشگاه شهر گرد هم آمده اند و در انتظارند . رفته رفته ، هر چه به ورزشگاه شهر نزدیکتر می شویم ، بر تعداد پلاگاردها و پارچه نوشته ها افزوده می گردد .

    پیشتر بر دیوار ورزشگاه ، نوشته ای مشروحتر نظرم را به خود جلب می کند:

    چالدران ای مدفن آزادگان      چالدران ای دشت مردان غیور

    ای شکوه ملک آذربایجان       ای مزار جانبازان صبور

    چالدران ای مرزگاه شمشیرها     ای به خون آغشته شمشیرها

    از خودرو پیاده شده و وارد محوطه پشتی ورزشگاه می شویم . جایی که مسئولین و دست اندرکاران شهر در تکاپویند و دقایق را انتظار می کشند . دورتادور فضای محوطه پوشیده است از پارچه نوشته های خوشامد گویی به رئیس جمهور و ستایش و ثنا از مرزبانی مرزبانان دلیر چالدران . طولی نمی کشد که رئیس جمهور وارد ورزشگاه می شود و پس از مراسم استقبال به سوی جایگاه می رود . از خیزش ناگهانی فریادها و شعارهای جمعیت ، می فهمم که رئیس جمهور اکنون در جایگاه قرار گرفته و به احساسات هیجانی جمعیت پاسخ می دهد .

    از معبری که به سوی فضای زمین چمن ورزشگاه است ، می گذرم و رو به جمعیت ، در پایین ، کنار جایگاه می ایستم . مسئولین و بزرگان شهر، در محل ویژه ، پشت به حصار میله های آهنی رو به جایگاه بر زمین نشسته اند و سر به بالا ، چشم به اتاقک جایگاه دوخته اند . اما جمعیت پس سر آنها ، هنوز متلاطم اند و در آن سوی حصارها سر پا ایستاده اند و آنانکه جلوترند ، جملگی جوانند و بر یکدیگر فشار می آورند و به این ترتیب جمعیت موج بر می دارد . چیزی همانند موج مکزیکی درون استادیوم های ورزشی . آنسوتر  عده ای به روی میله های حصار  نشسته و بر سر و کول هم سوار شده اند و بی قرار و ناآرام به نظر می آیند . می اندیشم این چنین ازدحام و فشردگی جمعیت باید انگیزه ای قوی تر از دیدار رئیس جمهور از نزدیک را در پی داشته باشد .

    پیش از سخنرانی رئیس جمهور ، نماینده مردم شهر پشت تریبون قرار می گیرد و گزارش مشروحی از اقدامات انجام شده در شهر و امکانات عرضه شده ارائه می دهد . اما قرائت این گزارش با فریادهای خشمگنانه جوانان شهر ناتمام می ماند . جوانانی که پیشتر جمعیت ایستاده اند ، ناگهانی و یکصدا فریاد می زنند : دروغه!  دروغه ! ...

     و بی درنگ ادامه می دهند : درود بر فرماندار ! درود بر فرماندار!

    و با این فریادها ، جمعیت به پس و پیش موج بر می دارد و متلاطم می شود .

    خیلی زود ، انگیزش وجود چنین ازدحام فشرده ای از جمعیت را در می یابم .

    ادامه دارد

    علی اکبر والایی ::: پنج شنبه 86/8/10::: ساعت 12:37 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    در باره جناب استاد محمدرضا سرشار

    جناب آقای سرشار را از سال 64 جلسات مداوم قصه حوزه هنری می شناسم .آن سالها ، شناخت من از ایشان با همکاری با برنامه قصه ظهر جمعه روزافزونتر شد . قصه هایی که سالها برای قصه ظهر جمعه می نوشتم ، و ایشان پیش از اجرای قصه ، متن را ویرایش می کردند . و من اغلب با شنیدن قصه هنگام پخش ، می دیدم که چطور نوشته ها ، شسته رفته تر و پاکیزه تر می شدند . و همین لذت شنیدن قصه را در نظرم صد چندان می ساخت . بعدها ، وقتی  نقد و نظرهای ایشان   را روی  نوشته های پیش از چاپ آثارم می دیدم ، شخصیت ایشان ، بیش از پیش در نظرم دوست داشتنی تر آمد . هر چه بود عدل و انصاف بود ، در کنار دقت نظر بی نظیر . ضعفها را در کنار قوتها می دیدند و معایب را در کنار محاسن ، و این در زمانه ای که همه در بیابان  بخل و حسد و بدبینی راه گم کرده بودند و از بیراهه می گفتند ، نعمتی بود . در باره جناب آقای سرشار ، حرف و حدیث هایی که گفته و شنیده می شد ، بسیار است . در تمام این سالها این حقیر، خیلی حرفهای  ناصواب از کسانی که انتظاری هم از ایشان نمی رفت ، شنیدم . اما خود شخصا ، معتقدم  گوهر وجود آقای سرشار ، شریف تر از آن است که با بدگویی و گزافه گویی این و آن ، خدشه ای بدان وارد شود . همیشه عده ای هستند حضور پرقوت یک معاصر را برنمی تابند . چنین می پندارند، با تخریب او خود بر سکویی بالاتر می نشینند . بزرگی خود را در خواری دیگری می بینند . غافل از آنکه جدای از همه این حرفها و لحاظ ارزشهای اخلاقی ، این رفتار با سیره یک قرد هنرمند و ادیب مسلمان منافات دارد . چه بسا ادامه این رویة غلط در زندگی ادبی ،‌ در آینده ای نزدیک ، دامنگیر خود  او نیز بشود . آن وقت دیگر گله داشتن از زمانه ، خود تفسیری روشن از دنائت است .

    آقای سرشار واجد بسیاری از خصلت های نیکوی حق گویی و پرهیز از مسامحه و سازشکاری بوده و است . و این روشن است که به مذاق خیلیها خوش نیاید . فروتنی و خضوع ایشان در مقابل افراد مختلف بسیار است . بی هیچ توقعی و بی هیچ چشمداشتی . آن هم در روزگاری که خیلی هایی که در مراتب بسیار پایین تری از ایشان قرار دارند ، حتی پاسخ سلامتان را هم  به سختی از زیر زبانشان می شنوید . می خواهم بگویم آقای سرشار بزرگی را خودشان بدست آورده اند . وامدار کسی نیستند . این در حالی است که خیلی ها اگر کوجکترین قدمی در حق شما بردارند ، سالها چشم انتظار تعریف و تمجیدی از سوی شما باقی می مانند . و اگر نتیجه ای که بدنبالش هستند ، عایدشان نشود ، دگربار  لطف خود را از شما دریغ خواهند کرد و حتی تلاش می کنند شما را از یاد ببرند . و اما آقای سرشار لطف و محبت شان نسبت به اطرافیان و اهالی قلم همیشه سرشار بوده است . بی هیچ انتظار و چشمداشتی ! و این خصلت بزرگان است .

    به هر تقدیر بر اهل فن پوشیده نیست که آقای سرشار نقش به سزایی در وادی تألیف ، پژوهش و نقد ادبیات داستانی این مرز و بوم داشته اند . از این روی ، ایشان بر گردن بسیاری از نویسندگان معاصر ، از جمله بنده ، حق استادی دارند . و سزاوار است که این منزلت شایسته را به نیکی پاس بداریم.

    علی اکبر والایی ::: چهارشنبه 85/12/9::: ساعت 9:37 عصر
    نظرات دیگران: نظر

     

    گوهر اول

     

    یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود . در سالهای بسیار دور ، در سرزمینی پهناور ، پادشاه جوانی حکومت می کرد که با پادشاهان دیگر تفاوت بسیاری داشت . آنطور که راویان اخبار و ناقلان آثار گفته اند اغلب پادشاهان ،  بیشتر وقت خود را به خوشگذرانی و عیاشی سپری می کردند ، و هیچ علاقه ای به علم اندوزی و اندیشیدن در باره خود و جهان نداشتند  . آن پادشاهان ، جملگی ، شبها و روزها چنان غرق عیش و عشرت بودند که اگر هم خود می خواستند ، دیگر فرصتی برای اندیشیدن و کسب علم و دانایی برایشان باقی نمی ماند .

    اما در این قصه ، راویان اخبار همه در این حرف که پادشاه جوان این سرزمین ، هیچ میانه ای با خوشگذرانی نداشت ، بلکه دوستدار علم و معرفت بود ، توافق نظر داشته اند .

    القصه ، پادشاه جوان ، هر روز ، بیشتر وقتهایش را به مطالعه و بحث و گفتگو با دانشمندان می گذراند و به این ترتیب ، هر روز بر میزان علم و دانش خود می افزود . او در این دنیا بیش از هر چیز ، به رازهای خلقت جهان و آفرینش آدم می اندیشید . همیشه در خلوت ، برای خود پرسشی آماده می ساخت و پس از آن ، بی درنگ به دنبال یافتن پاسخ آن به تکاپو می افتاد .

    این بود تا روزی که نزدیکان و ندبای دربار شاهی خبر مهمی را به گوش شاه جوان رسانیدند . آنان چون می دانستند شاه جوان تا چه میزان به علم اندوزی و دانستن رازهای خلقت علاقه مند است ، ‌این خبر مهم را با آب و تاب هر چه بیشتر به اطلاع شاه جوان رساندند . خبر این بود .  آنان به تازگی دانشمند فرزانه ای را در نقطه ای دوردست یافته اند . این مرد ، حکیمی بسیار پارسا و داناست که در یکی از اقصی نقاط قلمروی فرمانروایی شاه جوان مامن و ماوایی دارد .

    ندبای شاه با آب و تاب تمام تعریف کردند که این حکیم دانشمند ، پاسخ همه پرسشها را می داند و بر اسرار خلقت و آفرینش جهان  بسیار آگاه است . 

    شاه جوان با شنیدن این خبر مسرت بخش ، سر از پا نشناخت . از جا برخاست و  بی درنگ فرمانهایی داد . شاه جوان چندتن از علمای دربار را به همراه وزیراعظم  خود به آنسوی سرزمین پهناور قلمروی حکمفرمایی‌اش روانه ساخت تا آنان هر چه زودتر آن دانشمند فرزانه را همراه خود، با احترام تمام به دربار شاهی بیاورند .

    همان روز ‌، قافله ای از سوی شاه در شهر به حرکت در آمد  .

    از آن پس ، شاه بی صبرانه روزها و روزها ، بازگشت قافله را  انتظار کشید . تا اینکه یک روز ندبای دربار شاهی ، خبر بازگشت قافله را به اطلاع او رساندند .

    شاه جوان بی درنگ از قصر بیرون رفت و خود را آماده استقبال از دانشمند فرزانه ساخت . تمام وزیران و درباریان و ندبای شاه در محوطه بیرون عمارت در دو سوی پلکانهای عمارت به انتظار ایستادند .

    سرانجام  قافله از دور ، پیدا شد و شادی شاه جوان با دیدن دانشمند فرزانه به اوج خود رسید . شاه حکیم زمانه را همراه خود به داخل قصر برد . از او پذیرایی کرد و بسیار او را احترام کرد .

    شاه جوان از همان لحظات اول دیدار ، اشتیاق بی اندازه خود را به دانستن و فهمیدن نتوانست ، پنهان کند . گویی که در تب دانستن پاسخ بسیاری از پرسشهایش می سوخت ، این بود که عاقبت تاب نیاورد و شروع به پرسش کرد . 

    حکیم فرزانه ، ابتدا سکوت کرد و چیزی نگفت . اما لحظاتی بعد سر بالا آورد و ‌نگاه دقیقی به چشمان شاه جوان انداخت و گفت : تو هنوز از بسیاری از دانستنی های عالم چیزی نمی دانی !

    شاه جوان لبخندی زد و گفت : می دانم ، می دانم که نمی دانم . اکنون از تو دانشمند فرزانه می خواهم که بگویی تا من بدانم .

    حکیم ، لبخند شیرینی بر لبانش نشست و گفت : آری ، حالا دانستم که تمام سخنانی که در باره ات شنیدم ، درست بوده است . 

    حکیم نگاهی به اطراف قصر انداخت و گفت : تو در این قصر ، هر آنچه را که من به تو بگویم ، نخواهی آموخت .

    پادشاه گفت : ما بیرون از این عمارت باغ زیبایی داریم . می رویم آنجا . در محوطه آن تختی است که حکیم بر بالشهای زرین آن تکیه بدهند و زیر سایه درختان بیاسایند . آنگاه هر وقت که اراده کنند به این شاه جوان از هر آنچه که دانستنی و آموختنی است ، بیاموزند .

    حکیم لبخند شیرینی زد و گفت : نه ، در آن باغ نه من آن حکیمی خواهم بود که بر همه رازهای عالم آگاه است و نه تو چیزی خواهی آموخت .

    وزیران و دانشمندان دربار با شنیدن این سخنان حکیم ، سخت به خشم آمدند . اما چون به روحیات شاه جوان آشنا بودند ، خشم خود را در دل فرو خوردند و ساکت ماندند .

    -         پس چه باید کرد ؟!

    -          برای آموختن و دانستن رازهای این جهان نه به این قصر نیازی است و نه به باغ زیبا و نه به آن تختی که بشود بر روی آن بیاسود . خداوند دانا ، تمام رازهای عالم را در دل طبعیت و زمین قرار داده است .

    شاه جوان هنوز نمی دانست حکیم از این سخنان خود چه منظوری دارد . برای همین پرسش آمیز چشم به دهان حکیم دوخت .

    حکیم این نگاه شاه را دریافت و با قاطعیت گفت : باید ترک راحت جان کنی ! باید از این قصر بیرون بروی ، تا من بتوانم چیزی به تو بیاموزم .

    شاه با شنیدن این سخن حکیم لحظاتی طولانی به فکر فرو رفت . در این وقت وزیر اعظم نتوانست تاب بیاورد و به اعتراض گفت : حضرت سلطان !‌ این کار ممکن نیست ! مبادا چنین تصمیمی بگیرید !‌ حتی فکر این راه را نیز از سر بیرون کنید .

    دانشمندان دربار این سخن وزیر اعظم دربار را تایید کردند و شاه جوان را از انتخاب چنین تصمیمی باز داشتند .

    شاه بی اینکه به این هشدارها اعتنایی کند ، سر بالا آورد و گفت : ای حکیم بزرگ ! من هر آن چه بگویید ! همان خواهم کرد ! فقط به من اطمینان بدهید ، هیچ پرسش مرا بی پاسخ نگذارید !

    حکیم گفت : باید با پای پیاده با من همراه شوید !‌ بدون هیچ مرکبی و بدون هیچ همراه دیگری !‌ ما به کوه و دشت خواهیم رفت ، اما با پای پیاده و با توشه ای اندک .

    -         پس حکیم اجازه بفرمایند توشه و جیره ای مناسب تدارک ببینیم !

    -          تکه نانی و جرعه آبی برای آغاز راه کافی است . 

      شاه نفس راحتی کشید و گفت : ای حکیم بزرگوار !‌ باز هم می گویم . من تمام شرطی که فرمودید ، قبول کردم . حاضرم با شما تا هر کجا که بگویید همراه شوم .

    -         من هم هیچ پرسشی را برای تو بی پاسخ نخواهم گذاشت .

    شاه جوان ، چون به وزیر اعظم خود ، بیش از هر کس دیگری اعتماد داشت ، تمام امور حکومتی را به او سپرد و خود به همراه حکیم آماده سفر شد .

    بعدازظهر همان روز ، شاه جوان در مقابل چشمان ناباور وزیران و دانشمندان دربار ، به همراه حکیم فرزانه راه بیرون قصر را در پیش گرفتند .

    شاه جوان ، در دل دشت ، با پای پیاده روزها و روزها به همراه حکیم راه رفت . حکیم در این مدت هیچ سخنی با او نگفت . سرانجام ، یک روز حکیم وقتی روح و جان شاه جوان را پاکیزه و آماده دریافت سخن حق دید ،‌ آغاز به سخن کرد .

     شاه ناگاه از شنیدن سخنان حکمت آموز حکیم غرق لذت شد .  اما حکیم بسیار اندک سخن می گفت .  هرگاه لب به سخن می گشود ، انگار دنیایی از معرفت و علم و آگاهی در جان شاه جوان ریخته می شد . هر کلمه از سخنان حکیم ، پرده   از رازی نهفته از اسرار آفرینش بر می داشت و پس از آن ، هر آنچه با چشمان عادی نادیدنی بود ، در مقابل دیدگان شاه جوان ، دیدنی و آشکار می شد  .

    شاه جوان ، از آن روز هر پرسشی از حکیم می کرد ، پاسخی عجیب از حکیم می شنید . حکیم بیشتر وقتها ، در پاسخ شاه حرفی نمی زد ، تا اینکه او را به نقطه ای از زمین ، به دشت ، کوه و یا جنگل می برد و با نشان دادن نشانه هایی ناگفته و نادیده از طبیعت زنده ، پرسش شاه را پاسخ می گفت .

    ماهها گذشت . در تمام این مدت حکیم غذای خود را از گیاهان و میوه های درختان جنگلی تهیه می کرد . شاه جوان نیز در این چند ماه به خوردن دانه ها و غذای گیاهی عادت کرده بود .

    عاقبت روزی رسید که شاه پاسخ تمام پرسشهایش را از حکیم گرفته بود . او در این مدت دریافت که براستی حکیم بر تمام رموز این دنیا آگاه است .

    یک روز شاه پرسش تازه ای در ذهنش شکل گرفت . شاه در همان هنگامی که در منطقه ای کوهستانی راه می پیمودند ، رو به حکیم کرد و گفت :

    ای حکیم استاد ! همیشه این موضوع دشمنی شیطان با آدم در نظر من عجیب بود . شیطان که در بهشت خداوند ،‌ همه زیباییهای خلقت پروردگار جهان را به چشم خود می دید ، پس چگونه شد که او زیبایی خلقت آدم را ندید و در هنگام  احترام به خلقت آدم از فرمان خداوند سر باز زد ؟!

    حکیم بی درنگ گفت : آن گل مانع بود .

    شاه  حقیقت معنای  این سخن حکیم را در نیافت . اما صبر کرد . می دانست که حکیم این پرسش او را نیز به وقت خود، با نشان دادن تماشای یکی دیگر از اسرار خلقت به او پاسخ خواهد داد .

    شاه جوان برای همین صبر کرد و باز هم با حکیم همراه شد . پس از روزها حکیم او را به ساحل دریا برد . آنگاه هر دو سوار بر قایقی شده و به جزیره ای دور افتاده رفتند . حکیم در ساحل جزیره ، تپه ای را به شاه نشان داد و با اشاره به شاه جوان فهماند که در پس آن تپه به انتظار بنشیند . حکیم خود نیز در کنار شاه جوان به انتظار نشست . خورشید در پس دریا فرو نشست و دریا و آسمان غرق در تاریکی شدند . لحظاتی طولانی گذشت . حکیم ناگاه با دست به سوی دریا اشاره کرد و گفت : آنجا را نگاه کن !

    شاه به همان سویی که حکیم نشان داده بود ،‌نگریست . یک سیاهی از درون دریا بیرون آمد . شاه دقیقتر از پیش به سیاهی چشم دوخت . سیاهی ، پیکر یک حیوان درشت هیکل بود . شاه با نگاهی دوباره متوجه شد که آن حیوان یک گاو دریایی است . گاو در حالیکه یک شی درخشان در دهان داشت ،‌هیکل سنگین خود را از آب بیرون کشیده و خود را به سختی به سوی ساحل می کشید .

    شاه دقیقتر از پیش به حیوان نگریست . گاو وقتی به قدر کافی از آب بیرون آمد ،  شیء درخشان را بر روی شن های ساحل رها ساخت . ناگهان درخشش شیء نورانی در زیر نور مهتاب بیشتر از پیش شد . شاه هیجان زده ناگهان صدا زد : گوهر دریایی ! آن شیء درخشان یک گوهر است .

    حکیم دست بر شانه شاه نشاند . شاه فهمید که رفتار عجولانه ای از خود نشان داده است و هنوز باید به نظاره صحنه بنشیند .     

    گاو دریایی در ساحل دور خود چرخید و چرخید و در پناه نور درخشان گوهر ، شروع به جستجوی  بوته و علوفه کرد . لحظاتی بعد ، گاو دریایی در این سو و آن سوی ساحل به چریدن مشغول شد .

    در این موقع ، حکیم از جا برخاست و در حالیکه در دست خود مشتی گل قرار داده بود ، به سوی گوهر رفت . شاه اندیشید : چه حیله خوبی !حکیم لابد بار اول نیست که به این طریق گوهری را صاحب می شود .

    و با این فکر به تماشا نشست . حکیم با احتیاط پیش رفت و گل را با دقت بسیار بر روی گوهر مالاند . گوهر بی درنگ تاریک شد و از مقابل چشمان ناپدید شد . حکیم آرام آرام به جای خود بازگشتن و در کنار شاه به تماشا نشست .

     در این موقع گاو دریایی که مشغول چرا بود ، متوجه تاریکی پیرامونش شد . دست از چریدن کشید و به سرعت به طرف جایی که گوهر را قرار داده بود ، بازگشت . گاو دریایی تا یک قدمی گوهر پیش آمد ، حتی ‌سر خود را تا فاصله بسیار نزدیک گوهر پایین آورد ، اما چیزی ندید و با شتاب به سوی دریا بازگشت و خود را به درون آب انداخت .

    در این موقع حکیم از جا برخاست و به طرف گوهری که گل اندودش کرده بود ، رفت . گوهر را از میان شن های دریا برداشت و مشغول پاک کردن گل های روی آن شد .

    شاه همان لحظه نیز پنداشت که در دل این نمایشی که حکیم به او نشان داده است ، درسی نهفته است . اما آن لحظه از دیدن گوهر زیبا و درخشانی که در دستهای حکیم قرار گرفته بود ، سخت به هیجان آمد . برای همین ، در آن هنگام ، فقط به نظاره گوهر اکتفا کرد .

    حکیم در حالیکه گل را از روی گوهر می زدود ، گفت : ابلیس به وقت خلقت آدم ، همانند این گاو دریایی بود ، گوهر وجود آدم را ندید و فقط گل را دید . این بود که حقیقت را نفهمید و از فرمان پروردگارش سر باز زد .

    شاه با شنیدن این سخنان ،  چشمانش درخشید . گویی همان دم ، دلش از معرفت و آگاهی روشن شد و درحالیکه غرق در فکر بود ، به گوهر خیره ماند . به یاد آورد که در درسی که روزهای گذشته  آموخته بود ، حکیم به او گفته بود ، که خداوند چگونه جسم و تن آدم را از خمیره ای از گل آفرید و آنرا حجاب جان او قرار داد و به این طریق روح بزرگ آدم از معرض دید ، پنهان ماند .

    شاه هنوز غرق در فکر بود که حکیم گوهر را به درون آب دریا پرتاب کرد . شاه از این حرکت آخر حکیم به خود آمد و متعجب پرسید : ای حکیم بزرگوار ! آن گوهر ، بی اندازه گرانبهاست ، شما آن را به دریا بازگرداندید ؟!

    حکیم لبخندی زد و گفت : مرا از همین مقدار حکمتی که از تماشای این گوهر به دست آمده ، تا قیامت بس است .

    حکیم نفس راحتی کشید و به چشمان پرسش آمیز شاه نگریست و ادامه داد : نه مرا نیازی به ارزش مادی این گوهر است و نه ترا که پادشاه این سرزمین هستی و بی نیاز از مال دنیا  ! پس بی جهت بار خودمان را سنگین نمی‌کنیم . بسا که من تاکنون چنین می پنداشتم که شاه جوان برای تحصیل معرفت و آگاهی رنج سفر را به جان خریده اند .

    شاه جوان با شنیدن این سخنان حکیمانه ، باری دیگر به خود آمد و گفت : مرا عفو بفرمایید ! استاد حکیم ! آری ، حقیقت به تمام و کمال ، همین است که شما  فرمودید !

    عاقبت ، شاه به همراه حکیم به سوی قصر شاهی به راه افتادند . حکیم در میان راه ، پیش از آنکه به محوطه قصر برسند ، از حرکت باز ایستاد . شاه متعجب پرسید : استاد بزرگوار ! پس چرا ایستادید ؟ اندک راهی بیش به عمارت دربار باقی نمانده است .

    حکیم لبخندی شیرینی زد و در حالیکه با دست سوی عمارت را نشان می داد ، گفت : نه ، این راه دیگر متعلق به توست ! خودت این راه را برو !

    ای حکیم بزرگوار ! تمنا می کنم ، بر من منت بگذارید و راضی شوید تا به قصر برویم و خستگی این سفر طولانی را از تن بشوییم !

    حکیم گفت : خسته نیستم . قصد من تا این مقدار راه هم ،  همراهی و بدرقه تو بود . دیگر مرا با تو کاری نیست !  برو و به هر میزان که مقدر است ، در کار خویش مشغول شو !

    شاه  التماس آمیز ، در حالیکه صدایش آشکارا می لرزید ، گفت : ای حکیم بزرگوار ! سپاسگزارم از اینکه در این مدت اسرار بسیاری از خلقت را به من آموختید ! اما این را بدانید که من همه وقت نیازمند وجود گرانبهایتان هستم . 

    -         اگر حقیقت را در قلب خود زنده نگه داری ، باز هم مرا خواهی دید .

    حکیم این را گفت و راه خود را از شاه جدا ساخت و به سویی که آفتاب در حال غروب بود ، به راه افتاد .

                                                                               

    (برگرفته از کتاب آهوی آدم ، نوشته علی اکبر والایی)



    علی اکبر والایی ::: سه شنبه 85/10/26::: ساعت 11:0 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    <      1   2   3      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 9
    بازدید دیروز: 11
    کل بازدید :13107

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<

    >>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نغمه ساز

    >>لوگوی دوستان<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<